روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

مرسی هیجان

عارضم به حضورتون ما این چند روز از زندگیمون دچار روزمرگی شدید شدیم که حد و حصر نداره. برامون کلا مشخص نیست که «اتفاق هیجان انگیز باحال» تو زندگی مون نمیفته یا ما «اتفاق هیجان انگیز باحال» رو پیش خودمون یه چیز دیگه فرض کردیم؟

*از اونجایی که من و خان داداش رشته های تحصیلیمون خیلی خیلی خیلی شبیه به همه و یکی مشرق سیر میکنه و یکی مغرب(!) یه سری مبحثا رو من باید از اون بپرسم؛ اینه که بعضی وقتا با هم درس می خونیم. شباهت رشته هامون در این حده که حرف اول رشته های جفتمون ب هست! (خدا وکیل شباهت از این بالاتر شما کجا دیدید؟) حالا تو اتاق نشستیم داره توضیح میده از بیرون هم سر و صدا میاد. اون به من میگه تو برو در رو ببند من به اون میگم تو برو در رو ببند. هیچی دیگه هیچ کدوم نمیریم، اصرار هم داریم اتاق ساکت باشه حالا شما تصور کنید انواع و اقسام بالش و خودکار و ماژیک و پاک کن و کاغذ و دفتر و جزوه و کتاب و ماشین حساب و خط کش رو پرت می کنیم سمت دره بلکه یه نیرو بهش وارد بشه تا بسته شه!! که خدای نکرده، زبونم لال، بلا به دور، یکی زحمت بهش وارد نشه پاشه بره در رو ببنده!  (دقت کردید یکی من خیلی زرنگم یکی ملوان زبل؟! یکی من خیلی فرز و کاریم یکی میگ میگ؟! یکی من خیلی تیزم یکی زبل خان؟!) مادرمون... مادرمون رو بگید که اینقدر به وجود ما ها افتخار میکنه!

 

**من تازه یه کشف هم کردم باحال، در حد لیگ برتر قایق رانی. میگم آقا، این چه کاریه ما هی خودمونو سر این دشمنای تنگ نظر اذیت کنیم؟ اگه یه بار اوبــ*ــامـ؟ـا با زن و بچش یه هفته بیاد ایران و تو پایین شهر یکی از شهرا اقامت کنه و یه خرده زندگی کردن در میان کانون گرم خانواده های ایرانی رو تجربه کنه، به خدا نه تنها خودش کاسه کوزشو جمع میکنه میره، بلکه دور هر چی ریاست جمهوری رو با ماژیک یه خط پر رنگ میکشه میذاره کنار. والا. صبح از خونه بزنه بیرون اصغر آقا بهش بگه: آق باری این زنتو جمع کن. خوبیت نداره زن جماعت رو تو کار مملکت داری قاطی کنی. زن باس تو خونه به امور منزل برسه. ظهر برمی گرده اقدس خانوم میگه: باراک آقا حواست به دخترات باشه نمی دونم چرا امروز صبح اومده بودن دم پنجره غلط نکنم هوایی شدن. عصر میاد کَپَشو بذاره اکبر آقا در میزنه میگه آق باری پیچ گوشتی چهار سو خدمتتون هست؟ غروب میره بیرون صدای پچ پچ زنا رو میشنوه که میگن: بیچاره زنش. غلط نکنم شلوارش دوتا شده داره میره خونه اون یکی زنش! بر میگرده خونه، تو کوچه، پسر اصغر آقا که لنگه پدرشه، میاد میگه: عمو آقام سلام رسوند گفت پنجاه تومن دستی داری قرض بدی؟ کلید میندازه بره خونه، زیور خانوم از تو بالکن تا زیر زانو خم میشه پایین، میگه: باراک آقا دیشب کدوم دخترتو شوهر دادی؟ آخه برقاتون تا ساعت یک و ربع روشن بود.

 خودش اتوماتیک وار روانی و مجنون میشه به جون خودم.

تازه یه دو روز اینجا باشه ببینه که ماشالا بزنم به تخته قیمتا دوبل و سوبل و چوبل و پوبل میرن بالا،الان میخری 1000 یه ساعت بعد میشه 2000 ، جنس چینی می خری که میانگین عمرش 25 دقیقه ست، خودش با دستای خودش میره تحریمشو پس میگره. حالا از ما گفتن بود.

 

*** و اما یه بازی وبلاگی هم اختراع کردم محشر. من همه رو به این بازی دعوت میکنم. این طوریه که شما میاید به جای من واسه کنکور ارشد می خونید منابع رو هم قشنگ 9 دور می خونید. هر کی بتونه همه تستا رو تو کنکور درست بزنه برنده ست! جایزش هم اینه که من به جاش میرم دانشگاه درس می خونم تا خسته نشه! خوبه؟

پ.ن: خیلی هم مبحثا به هم ربط داشتن!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد