روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

ژاله چیست؟ :|

از همین اول بگم این پست یه مقدار مثبت هیجده تشریف داره. عزیزان زیر هیجده سال برن اون اتاق با حرف چ با هم اسم فامیل بازی کنن!

از اونجایی که بنده تو زندگی روزمره و همچنین شب مره (!)، این نیش های تا بناگوش بازم رو مدیون دوست عزیزم ژاله هستم گفتم یه چند نمونه از آتیش سوزوندنای این ورپریده رو بگم تا خدا همه ی ما عزیزان رو ان شاءالله به راه راست هدایت کناد!

۱. یه روز عصر که تنها بودم به ژاله زنگ زدم گفتم بیاد خونمون. هنوز تشریفشو کامل نیاورده میگه:

ندا مامانت خونه ست؟

من: نه.

ژاله: دروغ نگو هست.

من: چه دروغی؟ نیست.

ژاله: احساس می کنم هست.

من: میگم نیست.

ژاله: پشت اون گلدونا که قایم نشده؟

من: اون گلدون رو میزیه رو میگی؟

ژاله: اگه هست بگو ها!

من: بچه جان میگم نیست.

ژاله: چرا هست. داری یه چیزی رو ازم پنهون می کنی!

من: باور نمی کنی پاشو برو بگرد.

ژاله: حوصلم نمیاد.

من خب میگم که نیست.

ژاله: ولی هست!

من: پاشو برو بگرد خب.

ژاله: چرا بگردم؟ الان می فهمم هست یا نه! بعد با صدای بلند و کشدار میگه: نداااااا اوووون دوست پسرت بوووود؟؟؟ که ازش بچه داشتییییی؟؟؟؟  یادته؟؟؟ هنوز باهمید؟؟؟ (استغفرالله )

من: 

ژاله: اونجوری نگاه نکن جواب بده.

من روی اُپن، دستم زیر چونه با همون حالت: نه کات کردیم بچمو هم انداختم!! ()

ژاله: آخیش. مامانت خونه نیست!

من: الان از کجا فهمیدی نیست؟

ژاله: اگه مامانت بود ما تا ایـــن اندازه نمی تونستیم آزادی بیان داشته باشیم و مطمئن باش دو تایی با عزرائیل ماه عسل بودیم!

من: خب حالا واسه چی پرسیدی هست یا نه؟

ژاله: هیچی همینجوری الکی، گفتم یه چیزی پرسیده باشم!

 

۲. تو صف تاکسی وایسادیم یه خانوم میانسالی پشت سرمونه. ژاله داره بلند بلند تعریف می کنه و میخنده. خانومه هم هی زیر لب غر میزنه. آخرش صبرش سر میاد میگه این رفتار واسه دخترا تو مکانای عمومی زشته.

ژاله به من: با توئه ها!

خانومه با اخم: نه عزیزم با شمام.

ژاله: واقعا؟

خانومه: بله. من باشم همچین دختری رو واسه پسرم نمی گیرم.

ژاله: واقعا؟

خانومه: بله. چیه این رفتارا؟

ژاله به من: بالاخره فهمیدم چرا هیچکس منو نمی گیره!

من و خانومه می خندیم.

ژاله: اِ خندید!

 دیگه نوبتمون میشه که بریم سوار شیم موقع سوار شدن بلند به خانومه میگه: پس با هم دوستیم دیگه؟

خانومه با خنده میگه آره.

ژاله: پس، فردا شب با پسرتون تشریف بیارید.

خانومه: کجا؟؟؟؟؟

ژاله: خواستگاری من دیگه!

که دیگه من هلش دادم پرت شد تو تاکسی. تاکسی راه افتاد.

۳. وقتی جوابای ارشد اومد این خانوم رتبش اومد 600 و خورده ای. گرایشی رو که ژاله می خواست تو کل ایران فقط دانشگاه تبریز داره اونم فقط 2 نفر می گیره!

بعد از انتخاب رشته منتظر جوابای نهایی بودیم که یه روز زنگ زد بهم با گریه گفت:

ندا بدبخت شدم چه کار کنم؟

من: ژاله؟ چی شده؟ چرا گریه می کنی؟

ژاله: ندا کاش دانشگاه تبریز رو تو انتخاب رشته هام نزده بودم...

من: واسه چی؟ مگه چی شده؟

ژاله: مامانم نمیذاره برم راه دور. روزانه تبریز قبول شم و نرم یه سال از کنکور محروم میشم! اونوقت من چه گِلی به سر بگیرم؟؟؟

بعد هم تق قطع میکنه!

(مسخره بازیش بودا )

 

 ۴. (گفتگوهایی رو که میخونید عین واقعیته به جان خودم) رفتیم پیش یکی از استادای سن بالامون بعد عمری.

ژاله با عصبانیت: استاااااااااد!

استاد: چیه عصبانی ای؟

ژاله: استاد ارشد که قبول نشدیم. مگه ترم اول قرار نبود شما واسه من شوهر پیدا کنی؟؟ 

استاد: هنوزم دیر نشده دخترجان. بشین الان یکی برات پیدا میکنم.

من:

تو همین هیر و ویر یکی از استادای جوون که ما تا حالا باهش کلاس نداشتیم و کپی پیسته برادر حزب الله خودمونه میاد تو.

استاد به ژاله: این خوبه؟

ژاله با اکراه: بد نیست!

استاد:

ژاله:

من:

استاد جوون: قضیه چیه دکتر؟

استاد پیر: هیچی جانم شما برو اتاقت من بعدا میام.

ژاله: مرسی استاد ما رفتیم.

داشتیم می رفتیم که استاد جوونه از تو راهرو به ژاله میگه: پس ما پنجشنبه مزاحمتون می شیم!!

ژاله:  من:

 (داشت شوخی می کرد مرتیکه)

 

۵. زنگ میزنه خونمون تو احوال پرسی هاش جلوی 50 تا آدم که مهمونشونن بلند میگه: عزیزم تو راهی چطوره؟ (می گیرید که؟ )

 

۶. یه شب که پیش هم بودیم و خوابیده بودیم مثلا.

 ژاله: ندا بیداری؟

من: آره.

ژاله: می خوام یه چیزی بگم. نمی دونم بگم یا نه؟

من: بگو گوش میدم.

ژاله: ندا بغض دارم.

من: ژاله؟؟ چی شده؟

ژاله: می خوام یه چیزی بگم.

من: خب بگو عزیزم.

ژاله: ندا قول میدی چیزی به کسی نگی؟

من: آره حتما. چی شده؟

ژاله: نمی تونم بگم. اعصابم خورده.

من: آروم باش عزیزدلم.

ژاله: نه نمی تونم بگم. بغض نمی ذاره.

دیگه راست راستی داشتم نگران میشدم. نیم خیز شدم. گفتم:

عزیزم راحت باش. اگه سبک میشی بگو. مطمئن باش بین خودمون می مونه.

ژاله: قول میدی؟

من: آره حتما.

ژاله: ندا... گشنمه. پاشو یه چیز بیار بخورم!

 

۷. یه روز امتحان ترم داشتیم برگه های پاسخ نامه رو بهمون داده بودن. منتظر بودیم سوالا رو بدن. من و ژاله پیش هم نشسته بویم. همه داشتن اسمشون رو بالای برگه می نوشتن. ژاله بیکار بود.

بهش میگم: چرا اسمتو نمی نویسی؟

ژاله: گذاشتم بعدا.

من: وا؟ چه فرقی داره؟

ژاله: فرق داره. اسم نوشتن واسه وقتیه که سوالا رو بلد نیستم. می خوام اون موقع بیکار نشینم!

 

۸. با هم خیابون بودیم قرار بود بعد از خداحافظی با ژاله با مامانم بعد از کلی روز بریم خرید. مامانم تو یکی از پاساژا منتظرم بود. این آویزون هم گفت بذار بیام به مامانت سلام کنم زشته. میریم پیش مامانم. وایمیسن احوال پرسی. بعد ژاله میگه:

ببخشید من برم خونه دیگه.

مامانم: کجا ژاله جان؟ بیا بریم همگی یه چیز بخوریم بعد برو.

ژاله: اصلا دوست ندارم رو حرفتون حرف بزنم. اتفاقا من یه کافی شاپ خوب سراغ دارم که...

من از پشت مامانم با اشاره تهدیدش میکنم که اگه بیای سرتو می برم زیر گیوتین.

بعد میگه: ببخشید یادم افتاد نمی تونم بیام. مامانم نیست باید برم خونه شام بپزم، خونه رو جمع و جور کنم، لباسا رو بندازم تو ماشین، گردگیری کنم، دکوراسیون خونه رو عوض کنم تا مامانم وقت میاد خونه خوشحال بشه!! و... خلاصه کار زیاد دارم.

مامانم: آفرین چه خانومی! خوش به حال مامانت! کاش ندا هم یه ذره یاد بگیره!

بعد طوری که مامانم نبینه با اشاره میگه: نخورده بودی؟... نه؟... بخور! نوش جونت!

 بعدم میره. من می مونم و مامانم و کتاب نصایح الـاولاد!

 

۹. از طرف دانشگاه یه شهری دعوتمون کرده بودن واسه یه همایشی درباره نشریمون (اون نشریه هه بود که می خواستیم بفروشیم؟ سردبیرش ژاله بود!) موقع ناهار رفتیم سلف اما به قدری شلوغ بود که جا واسه نشستن نبود ما با ظرف غذا همین طوری مونده بودیم کجا بشینیم.

ژاله: ندا این مانتوتو خیلی دوست داری؟

من: نه زیاد. چطور؟

ژاله: خب پس بیا بریم بشینیم رو زمین!

بعد هم خودش رفت جلو یه عالم آدمه فرهیخته و نخبه و... یه راست نشست کف سلف! حالا هی من بهش میگم پاشو زشته. آبرومون میره. اونم داره واسه خودش بیخیال بیخیال می خوره هی دست منو میکشه که بشین. دیگه ناچار نشستم. دیدیم ملت دارن مات به ما نگاه می کنن. بعد دیگه همه وقتی می دیدن جا نیست یکی یکی می اومدن می نشستن پیش ما! نظم دانشگاه اونجا رو کلا ریخت به هم.

بعد از ناهار موقعی که داشتیم از سلف می اومدیم بیرون برمی گرده به خدمه اونجا میگه نذرتون قبول باشه!

 

۱۰. دیگه نمی گم سر یکی از کلاسا گیر داده بود به استاد که اگه آقا محمد خان قاجار نمی تونسته بچه دار بشه و احساساتش کور بوده پس چرا حرمسرا داشته؟ (این احساس نه اون احساس!)  دیگه نمیگم یه روز رفته بودیم رستوران برای اینکه گارسون رو صدا کنه سوت میزنه براش!

حالا خانوم با این اوصاف دو سال از من بزرگتره نمی تونم حریفش بشم!

شاهکاراش از این دست زیاده. به جوونی هممون رحم می کنم دیگه نمی نویسم!

 

پ.ن: اینم بگم اینا همه یه روی سکه ژاله ست. اونورشو هیچکس ندیده. پشتش فقط درده. من خیلی اتفاقی فهمیدم چه غما که تو زندگیش نداره. تو دوستی هم همه جوره پایه ست. طلا ن اینجور آدما.  اینقدر هم معرفتش بالاست که من عاشقش باشم!

 

پ.ن: آخی بمیرم تا این آخر خوندید؟؟ می خواستم اون بالا بگم این پست زیاده این ۱۰ تا شماره رو تو فاصله ده روز بخونید بهتون فشار نیاد، یادم رفته!!

ب.ن: هدر من سرجاشه آیا؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد