روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

حالا واقعا اسمش زمستونه؟

اومده بودم راجع به یه موضوع دیگه ای بنویسم دیدم یه همچین کامنتی برام اومده.



بچه ها مثل اینکه سوالای این شکلی خیلی هاتون رو مشغول کرده ها. از این کامنتا زیاد داشتم. گفتم خدا رو خوش نمیاد بی جواب بذارم سوالای بعضی دوستان رو. بالاخره مرگه دیگه خبر نمی کنه. یهو دیدی ما هم رفتنی شدیم! والا! (دور از جون هممون البته)

دیگه گفتم بیام یه سری چیزا رو واسه اولین و آخرین بار توضیح بدم.

خب در جواب این دوستمون باید بگم آره می تونی بپرسی. بپرس!

جان؟ آهان حالا باید جواب بدم!

باید بگم نه. من تو این زندگیم (انگار حالا چند تا زندگی دارم؟) هیچوقت نه عاشق شدم، نه کسی رو دوست داشتم نه به کسی هم علاقه داشتم. (خوبی تو؟ خانواده خوبن؟) سر همین اخلاقم خیلی ها بهم گفتن یخی و سنگی و آهنی و احساس نداری و دل نداری و از این صوبتا. البته من از همین مکان همه این حرفا رو دایورت می کنم به رشته کوه های کیلیمانجارو، چون در واقع چرت و پرتی بیش نیست و از گوش راست که داخل شد از گوش چپ باید بره بیرون! حاضرم استشهاد نامه محلی بیارم که تمام و در و همساده(!) امضاش کرده باشن به خدا!

بله، تو یه زمانی بود که احساس کنم شریک زندگیمو پیدا کردم. اون موقع با اون شناخت احساس می کردم می تونم باهاش زندگی کنمو به عنوان همسر داشتم باهاش بیشتر آشنا می شدم که این همون یه نفری بود که تو پست صندلی داغ خوندید. هر آشنایی که قرار نیست به عشق و عاشقی و ازدواج ختم بشه که. ما فهمیدیدم به درد هم نمی خوریم. دقیقا فردای اون پسته! قشنگ یادمه که تو پست بعدش نوشتم تو این ده روز زندگیم یه اتفاقایی افتاد که به اندازه ده سال برام عجیب بود (یه همچین چیزی) در واقع یه چیزی پیش اومد که جواب من و خونوادم منفی شد. همه چیز تموم شد و رفت.

از اون جایی هم،که خودم قبول دارم تو این مسائل مغرور و سگ اخلاقم (من بخورم این صداقت خودم رو. صادق تر از من کجا دیدید آخه؟ اصلا یکی من خیلی راستگو ام یکی حسنک راستگو [حسنک راستگو داریم دیگه؟]) و به خاطر یه سری از اعتقادای خاص تا حالا با هیچ بنی بشری دوست نبودم و در کل واژه دوست پسر و شخصی تحت عنوان بی اف برام در حده معادله چند مجهوله ست. اصولا واسه این جور رابطه ها و سیستما وقت تلف نمی کنم. خودم فکر می کنم دست و پامو تو زندگی می بنده و ارزششو نداره. دله دیگه حساب کتاب نداره یهو می بینی از دستت در میره. (البته من به کسایی که خلاف من فکر می کنن و با کسی رابطه دارن اصلا توهین نمی کنم. هر کسی روش خودشو داره. من این مدلیم اعتقاداتم هم رو تغییر نمی دم چون دارم راحت باهاش زندگی می کنم و مشکلی برام پیش نیومده)

دیگه روزهای زندگیم شده با همین آدمایی که ازشون میگم و می خونید. زندگی عاشقانه هم فعلا برای من نیست برای بچه های بالاست! قضیه همش همین بود دیگه.  

عزیزم الان گرفتی جواب رو؟

پ.ن: الان احساس مجری بودن بهم دست داد؛ از این مجریا که میان جواب پیامک ملت رو تو برنامشون می خونن.

پ.ن: به قول یکی از دوستام:تنها که باشی نه دلت دستمالی می شود نه خیالت انحصاری! (لازمه بگم این مقوله فقط برای دوران مجردی جواب میده. دوستان متاهل مدیونن اگه بخوننش!)

ب.ن: کلا نمی دونم اگه اسمش زمستونه چرا برف نمیاد؟ اگه برف نمیاد چرا اسمش زمستونه؟ (جفتش یکیه مشغول نشید!)

ب.ن: با توجه به پست قبلی و طی یه نظر سنجی زیر پوستی و نامحسوسی که خودم با شما داشتم، به این نتیجه رسیدم بنده کاسه کوزمو جمع کنم برم وایسام سر چهار راه بنزین قاچاق بفروشم و ادامه روزهای زندگیمو بدم ژاله بیاد براتون بنویسه. چطوره؟



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد