روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

بوفتن و بافتن بر وزن سوختن و ساختن!

یک عدد ندلی می باشیم (توجه کنید هم نون کسره داره هم دال) که تو گوشی یه بنده خدایی عکس یه نیم دستکش بافتنی دیدیم؛ بعد دلمون ضعف رفت و غش رفت و ویار میله بافتنی کردیم و نشستیم با خون دل اینایی رو که می بینید واسه خودمون بافتیم. (این بچه الان ذوق داره نزنید تو ذوقش جان من)




اصلا هم راحت نبود. اولش که دیدم مدلشون رو هفت هشتا علامت تعجب و علامت سوال بالای سرم بندری رفتن که این چه مدلی می باشه آیا؟ بعد حالا کل تجربه بافتنی من تو زندگی در چه حدی بود؟ در حد یه دونه زیر، یه دونه رو! به اضافه این حرفایی که نسوان محترم وسط بافتنی و سبزی پاک کردن می زنن؛ مثلا: مینا جون چه خبر از خواهر شوهرت؟ تو رو خدا؟ سیما زایید؟ و باقی این خزعبلات. دیگه گفتم حیفه این همه تجربه من در زمینه بافتن رو زمین بمونه بهتره بیام با این کوله باری از تخصص و حرفه اینو ببافم تا خدا تو دو دنیا بهم اجر بده.

واسه همین اول رفتم سراغ خانوم والده مدل رو توصیف کردم و اونم هی چشماش بیشتر و بیشتر گرد شد و آخرش گفت من نمیدونم اینی که میگی چیه تا بهت یاد بدم، بلد نیستم. دیگه رفتم سراغ مربی خیاطیم، دوستم، همکار مامانم، دختر همکار مامانم، دختر خالم، خانومای کلاس خیاطی حتی بابام، عفت خانوم، عشرت خانوم، اعظم، اکرم، اقدس، کبری و صغری که ایها الدوستان اینو چه جوری می بافن که همه یه صدا گفتن نمی دونیم. منم تو دلم گفتم زهر مار!  دیگه نشستم به صورت خودکفا و یکه و تنها یکی زدم تو سر خودم و چهار تا زدم تو سر کامواها و میل بافتنی ها اینقدر بافتم و شکافتم، اینقدر ور رفتم تا عاقبت خودم فهمیدم قضیه چیه. بعد که تموم شد این مهره چوبی ها رو دوختم روش که مثلا حرفاً خوچگل بشه. آخرش هم رفتم سراغ این جنگولک بازی هایی که تو عکسا شاهدش هستید! بعد هم عین ارشمیدس خوشحال و خجسته و بشکن زنان رفتم پیش همه این دوستان عزیز گفتم یافتم! بعد همشون چشم خمار می کنن واسه من بهم میگن این مدل رو می گفتی؟؟؟؟ این که خیلی راحت بوده میگفتی یادت بدیم ما که بلد بودیم! اون لحظه همچین دلم می خواست اون میل بافتنی های تو دستمو بکنم تو گوش و حلق و بینی شون که تا چند شب پشت مطب دکتر گوشی و حلق و بینی جا بندازن بخوابن. 

دقیقا مثل اون بدبختی که می شینه سال ها با چنگ و دندون و خون جگر تلفن رو اختراع می کنه بعد میره که به هم ولایتی هاش بگه آقا من یه وسیله مفید اختراع کردم که دیگه لازم نیست واسه حرف زدن  داد بزنیم اسمش هم تلفنه. بعد هم ولایتی هاش بزنن تو برجکش بگن قربون اون چشمای شهلات از خواب پاشو و بپیوند به جمع ما، تلفن رو صدها سال پیش گراهامبل اختراع کرده بود. من الان حس همون بدبخت زجر کشیده رو دارم!

پ.ن: یعنی اگه یه نفر، فقط یه نفر، بیاد بگه این که بافتنش خیلی راحت بوده و آسون بوده و کاری نداشته و این جور حرفا و بزنه تو کاسه و کوزه ذوق کردن ما به جون شرفم (شرف اسم خرگوشیه که هنوز نخریدم و می خوام چند روز بعد برم بخرم!)  با گلدون و شلنگ و کمربند بدرقش میکنه به جون شرف! (گفته بودم شرف رو؟!)

پ.ن: رفقا! تازه حالا خوشم اومده از بافتنی می خوام بشینم یه دور از اول بافتنی رو اختراع کنم!

ب.ن: آهان راستی. امروز، ده بهمن، جشن سده یا سَدَگ همگی مبارک. ایرانی های قدیم تو این روز آتیش روشن می کردن و دور آتیش جشن می گرفتن. یه جورایی شبیه چهار شنبه سوری یا این تفاوت که تو جشن سده کنار آتیش نوشیدنی و خوراکی هم بود. فلسفه آتیش سده با آتیش چهارشنبه سوری هم فرق داره. همین.

ب.ن: من و تو دیگه هیچ حرف خصوصی ای با هم نداریم هر چی هست تو جمع بگو! بین ما غریبه ای نیست! (پیغام صریح الحن علیرضا شیرازی به کاربران بلاگفا!) کامنت خصوصی کار نمیکنه. دوستان حواستون باشه. مواظب رمزاتون باشید. نگی نگفتی من به شخصه هیچ مسئولیتی قبول نمی کنم! :"


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد