روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

بکشمو خوشگلم کن.

به قیافم نمی خوره ولی من آدمیم که از دوتا چیزم هیچوقت نمی گذرم یکی خوابمه یکی غذاست.  یعنی من با مامانم دعوام بشه هیچوقت اعتصاب غذا نمی کنم میام شام یا ناهارمو میخورم هرچند کم، بعد عین بچه آدم باهاش قهر می کنم. از این سوسول بازی ها که من نمی خورم و اینا نداریم. یعنی من موندم فردا روزی خواستم با شوهرم قهر کنم دقیقا چه نوع خاکی به سر بریزم! حالا با غذا کار ندارم ولی من تا حالا بیش تر از 500 بار با خودم تصمیم گرفتم سحر خیز باشم اما اصلا نشده. هیچی هم نمی تونه این روند رو تغییر بده مگر این که چی؟ چی؟ ساعت 8 صبح نوبت آرایشگاه داشته باشی! من تو عمرم یاد ندارم اینقدر زود از خواب بیدارشده باشم بعد دیروز صبح با یه سختی و مکافاتی ساعت 7 از خواب بیدار شدم که انگار یکی کلت گذاشته رو شقیقم گفته پاشو برو وگرنه یکی حرومت می کنم! بعد فکر کن من به خاطر تشیع جنازه بابابزرگمم که چند سال پیش بود صبح بیدار نشده بودم، اونوقت یه کاره ساعت 8 پا شدم عنر عنر راه افتادم برم آرایشگاه. یعنی قشنگ توی راه یه چشمم باز بود یه چشمم بسته. کله ام از خستگی واسه خودش می رفت. کم مونده بودم بخورم به در و دیوار. حالا رسیدم اونجا دیدم شلوغ، ملت عین مسافرای اتوبوس جاده ای ها سراشون رو گذاشتن رو شونه همدیگه همه خواب. نوبت بغل دستیم که شد می خواستم بزنم بهش بگم پاشو رسیدیم!

چند روز پیش خان داداشم از دانشگاه اومد خونه گفت ندا چند روزه میرم دانشگاه اما نمی دونم چرا یه دختره تو کلاسمونه که کل فکر منو به خودش مشغول کرده. یه جوریه که با بقیه فرق داره اما هر چی فکر می کنم نمی دونم فرقش چیه. غروبا می شینم تو کلاس، در حالی که بیرون داره باد می وزه و برگ درخت ها دارن تکون می خورن، من یه چشمم به غروب خورشیده یه چشمم به دختره که بفهمم فرقش با بقیه دقیقا چیه؟ هی این وسط هم دارم آه می کشم. هیچی هم از درس نمی فهمم.

تا چند روز بساط ما این بود تا اینکه یه روز خیلی خوشحال و خجسته انگار معادله 6 مجهولی حل کرده باشه اومده خونه با هیجان داد می زنه فهمیدم فرقش چیه؟  گفتم چیه بالاخره؟ گفت این دختره زیر مقنعش کیلیپس نمی زنه پشت کـَلــَـش تخته!  فرقش با بقیه دخترا اینه. نظم جامعه دخترای کلاس رو با این حرکتش ریخته به هم واسه همین من حواسم پرت میشه درس رو نمی فهمم می خوام برم براش یه کیلیپس بخرم بزنه به موهاش تا مقنعش از پشت گنبد بشه من حواسم به درس جمع بشه که پس فردا زبونم لال معتاد نشم! خدا رو شکر فهمیدم. فکر کردم عاشق شده بودم! بعد هم خوشحال خوشحال میره تو اتاقش در هم می بنده! از اون روز اینقدر پیشرفت درسی کرده!

به همین راحتی یه سری چیزا اینقدر راحت جا افتاده بین مردم که یه روز به خودت میای و می بینی خودت هم درگیرش شدی و حالیت نیست

دختر خالم اومده با وسواس یه مدل مانتو واسه من توصیف کرده تا براش بدوزم دوختم این شد:

 

ب.ن: دیگه برای خودم هم مانتو دوختم با یه کیف کوچیک مجلسی، کیف پول، جا موبایلی و از این خنزر پنزرا می خواستم بذارم عکساشون رو گفتم ریا میشه. (استغفر الله)

ب.ن: عید امسال مسافرت نمی ریم. حالا اگه باز خانوم والده و ابوی هوایی نشن.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد