روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

رستگاران

1) مامانم: ندا خانوم قندی یادته؟

من: نه. خانوم قندی کیه؟

مامانم: خانوم قندی، همونه که تو مراسم بابا بزرگت وقتی همه داشتن خداحافظی می کردن اومده بود داشت خداحافظی می کرد! همون.

*****

2) من و بابام پشت پنجره.

بابام: ندا اون خونه رو ببین.

من: کدوم؟

بابام: اون تیر چراغ برق رو می بینی؟

من: آره، آره. همون که یه کلاغ روش نشسته؟

بابام: آره

من: همون که چراغش شکسته؟

بابام: آفرین

من: خب دارم می بینم.

بابام: حالا از سمت راستش ده - پونزده تا خونه رو بیا اینور. اون خونه رو ببین همونو می گم!!

من: باباجون دقیقا 10 تا یا 11 تا یا 12 تا یا 13 تا یا 14 تا یا 15 تا؟

بابام: لازم نکرده با پدرت بحث کنی اصلا برو سراغ درس و مشقت!!!

*****

پ.ن: تحقیقا من به همراه والدینم با این آدرس دادنامون خانواده رستگاری هستیم. :|

 

ب.ن: ژاله رو افسار کشون بردم خیاطی ثبت نام کردم. تصور کن آموزشگاه خیاطی ای رو که من و ژاله کارآموزاش باشیم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد