روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

سفرنومه ندا السلطنه بخش اصفهان نصف جهان

خب من وولمو ریختم تو اصفهان و برگشتم. D:


بسیارتا خوش گذشت. بسیارتا از روزنومه چی عزیز تشکر می نماییم به خاطر کمکای مفیدش. بسیارتا هم خوشحالیم که از نزدیک دیدمش. ما رو هم باید از کف شهر جمع می کردن! دیگه کم مونده بود با یکی از رفیقام بیل و کلنگ بندازیم زیر نقش جهون وردارش بیاریم خونمون! منتها امکاناتمون در حد یه ناخون گیر و دو تا موچین بود برای همین بیخیال این فکر پلید شدیم!


گزارش تصویری :

چون وقت کم بود ما فقط تونستیم اینجاها بریم

از اونجایی که ما آدم های سحرخیزی می باشیم و ضرب المثل سحر خیز باش تا کامروا شوی رو فقط و فقط برای ما ساختن، ما حول و حوش ساعت 12 ظهر رفتیم نقش جهان!

اولش که رو دست خوردیم حسابی! همچین که می خواستیم بریم مسجد شاه دیدیم به خاطر اعتکاف درشو سه قفله کردن اساسی! دیگه ما موندیم و درش و سردرش





بعد پاشنه ور کشیدیم بریم مسجد جامع که روزنومه چی اون جا رو هم احتمال اعتکاف بودن داد و نرفتیم. طبیعتا مسجد سید هم نمیشد بری. مدرسه مادر شاه هم چون حوزه علمیه بود مجوز می خواست. رفیقم هم گفت تو کاخ هشت بهشت مرمته و نمی ذارن بریم تو. :| (می بینید چقده خوش شانسم؟ اینقدر من خوش شانسم، اینقدر من خوش شانسم، که لوک خوش شانس دیشب بهم زنگ زد و کلی درد و دل کرد و گفت ندا با این شانسی که تو داری بهت حسودیم میشه. همش غبطه تو رو می خورم. دست راست رو سر من. تو رو خدا دست منم بگیر(!


دیگه گفتیم بریم یه خرده بچرخیم تو بازار. بعد هم ملت بستن رفتن ناهار. ما نیز! بعد از ناهار نشستیم تو پارک هشت بهشت.

اینم بیرون کاخشه




بعد روزنومه چی رفت خونشون و من و دوستم دوباره برگشتیم نقش جهان و رفتیم مسجد شیخ لطف الله.

آدم گنبدشو می بینه از قشنگی دلش میخواد درسته قورتش بده. ولی متاسفانه یه کم بزرگه نمیشه این کار رو کرد!



کفشای من و دوستم! چپیه ما می باشیم. جفتمون رفته بودیم تو حس. جیکمون درنمیومد! اونا هم که دارن عکس می ندازن یه سری توریست آلمانین (حالا هی عکس بگیرید و کف کنید عظمت رو. کو شما از اینا تو کشورتون دارید؟)




 بعد از شیخ لطف الله از اونجایی که جفتمون عالی قاپو رو دیده بودیم گفتیم بریم یه جای جدید. تصمیم گرفتیم بریم خانه مشروطیت اصفهان. اهلش که باشی خودش آدمو میـکِشه. سر آدرس فقط یه مقدار آسفالت شدیم. به خاطر اینکه یکی گفته صد قدم دیگه، یکی گفت همین سمت راست، یکی گفت پشت اون پراید مشکیه تا به خودمون اومدیم دیدیم چیزی بالای 1000 تا 2000 قدم شد!



اصلا من شهید شیشه رنگیم. دوربینم فقط شده سبز آبی زرد قرمز!



اینا هم مانکنن. (به اینا هم میگن مانکن؟) اون که خوابیده حاج نورالله نجفی اصفهانی بانی خانه مشروطیت اصفهان. که همه ثروتشو وقف مشروطیت کرده.



دیگه بقیه وقتمون هم توی چرخیدن تو بازار و مرکز خریدای جلفا گذشت. (به قول اخوی یکی از رگیای حیاتیم به این جور جاها وصله(!





این کلید و دمپاییه برنجی رو تا دیدم دل مو بردن. خریدمشون کردم گوشواره!




.بعد از همه اینا هم تشریف آوردیم خونه 





نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد