روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

شبا بگیرید بخوابید!

به همچین موقعیتی هایی دچار نشید فقط:

تقریبا چهار سال  پیش یه جنتلمنی از آشناهای یکی از دوستام اومد خواستگاری ما که از اون اول کلهم قرار بود جواب منفی باشه و البته هم بود. قبل از اون نمی دونم این آدم شماره منو چه جوری پیدا کرده بود که حالا یا زنگ می زد یا پیام میداد که من عاشقم و فلان و بهمان. دلیل این برادر عزیز برای ازدواج همین علاقش بود. (این با اون قبلیه که یه بار بهتون گفتم فرق داره ها) با اینکه وضع مالی خیلی خوبی داشت اما با هم اختلاف داشتیم در حد سیاه و سفید. مثلا من که می گفتم الان شبه اون می گفت روزه.  یعنی هیچ جوره حرفمون تو مخ هم نمی رفت.  تفاوت فکری داشتیم شَدید! آخر بهش اولتیماتوم دادم گفتم دیگه زنگ نزنه و هیچ رقمه پیام نده. اما مگه به گوشش میرفت؟ یه دفعه می دیدی در یک سری اقدامات بسیارتا انتحاری و حماسی شب و نصف شب روز و نصف روز پیام میداد که من نمی تونم فراموش کنم و از این حرفا که واقعا این حرکاتش دوی مارتن روی روان ما بود. احیانا، زبونم لال منم آدم تشریف دارم خب تحمل ندارم ببینم یکی داره اینقدر التماس میکنه. از یه طرف هم می دونستم و می دونم که ازدواج ما اصلا نتیجه خوبی نداره. اینقدر این ادامه پیدا کرد تا اینکه همین چند روز پیش دیدم اینجوری نمیشه و برای اینکه دیگه شمارشو رو گوشیم نبینم خودمو زدم به کوچه علی چپ با اسمس بهش گفتم که این خط رو شوهرم برام خریده و یه مدتیه که واگذار شده! شما با کی کار داری؟ اولش باورش نشد هی گفت دروغ میگی و از این حرفا. منم گفتم اشتباه گرفتید. الان گوشی رو میدم دست شوهرم باهاش حرف بزن ببین با کی کار داری! (من واقعا نمی دونم هدفم در اون لحظه چی بود و به چی داشتم فکر می کردم که گفتم بیا با شوهرم حرف بزن و کلا یه اپسیلون پیش خودم فکر نکردم که الان من این وسط، دقیقا همین وسط، می خوام شوهر از کجا گیر بیارم؟!) که دیگه اینو گفتم و باورش شد. گفت از شوهرت بپرس خط رو از کی خریده. منم فامیلی خودمو گفتم. خلاصه اونم درد و دلش یه دفعه باز شد و وایساد تعریف کردن که من یکی رو دوست دارم و دارم روانی میشم و از این حرفا. منم با خودم گفتم خوب موقعیه که از زبون یه آدم دیگه حرفامو بهش بزنم و بگم ازدواج خاله بازی نیست. هی هم یاد ما می کرد و می گفت با همه بی معرفتیش عاشقشم و دلم برای چشماش تنگ شده و فلان و بیسار. خب ما هم اینجا خربزه که نیستیم اینی هم که تو قفسه سینمون می تپه نوشابه خانواده نیست. جاتون خالی یکی اون، اون طرف خط می گفت، یه شیشه آبغوره هم من این طرف خط می گرفتم! قشنگ از ساعت 6 عصر تا ساعت 4 صبح هی گفت و آبغوره گرفتیم و هی مشاوره دادیم که جان دل بیا و این دختر رو فراموش کن و برو پی زندگی بهتر. شما به درد هم نمی خورید. یعنی یّکّ حرفای قلبمه سلمبه ای، یّکّ حرفای قلبمه سلمبه ای، تحویلش دادم که تا همین الانش هم وقتی پیامای اون شب رو میخونم خودم همین طوری می مونم من اینا رو دقیقا از کجا آوردم؟! بعد حالا این وسط تنگ هر کدوم یه خدا شاهده می زدم تمیز! مثلا خدا شاهده به درد هم نمی خورید! بعد توی این خرتو خر که اشکام دارن گوله گوله می ریزن رو صفحه گوشیم و منی که سال به سال هیچکس بهم پیام نمی داد و همراه اول با پیاماش حکم دوست پسر رو داشت برام، ساعت 2 و 3 نصف شب، دقیقا همین ساعت از شبانه روز که سگ تو لونش خوابه، من نمی دونم ژاله اون وسط از یخه (یقه) من چی میخواد که اس میده قرقره فلان رنگ داری؟ یکی دیگه تازه یادش افتاده اس داده بپرسه راستی کنکور رو چه کار کردی؟ یکی دیگه میگه فلان جزوه رو برام بیار. یکی دیگه میگه به بابای من رای بده شده کاندید شوراها. یکی دیگه میگه فردا میای بریم بیرون؟ و... فقط کم مونده بود حسنک پیام بده بگه درازگوشم افسار پاره کرده داره جفتک می ندازه بیام کمک کن رامش کنیم! والا. خب بگیرید کپتون رو بذارید خب. اصلا آیه داریم که میگه شب را برای آسایش شما آفریدیم. خب عمل کنید! آی دلم می خواست همون موقع سرمو بکوبونم به دیوار.

خلاصه سرتون رو درد نیارم اینقدر حرفام تاثیر داشت که به صورت خیلی منطقی دوست عزیزمون متوجه شد دختر مورد علاقه آدم بلا نسبت گوسفند یا اسیر نیست که ریسمون گردنشو بگیری و ببری زندانیش کنی صداش هم درنیاد تازه اظهار خوشبختی هم کنه. به زور هم کسی رو نمی تونی به خودت علاقه مند کنی. ننه قمر هم میگه عشق یه سره مایه دردسره. وقتی یکی بهمون میگه نه، تحمل شنیدنش هم داشته باشیم. از کوره در نریم. حتما دلایل خودش رو داره. هنوز هم میگم عشق و علاقه برای ازدواج لازم هست اما کافی نیست. آخرش هم بهم گفت در حقم خواهری کردی و ممنون از اینکه حرفامو شنیدی و خوش به حال شوهرت با این زن فهمیدش (خدا شاهده اینو آخرش گفت!) به شوهرت سلام برسون و این صوبتا.

دیگه نمی دونم. این تمام زوری بود که من زدم تا بفهمه قضیه چی بوده. به کجا برسه رو فقط خدا داند. فقط اون شب (در واقع باید گفت اون صبح) ساعت 5 که بیهوش شدم و ساعت 12 ظهر بیدار شدم چشمام شده بوده قده چشای وزغ. عین شخصیتای کارتونی هم صورتم سیاه به خاطر اون گریه ها!

پ.ن: خدا این مدلش رو نصیب مسلمون جماعت نکنه. نه دختر نه پسر.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد