روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

دارم ته قابلمه مو برق میندازم!

جا داره بگم نگران نباشید من زنده ام و نزد پروردگار خود روزی می خورم!

حالا این همه وقت کجا بودم و میگم. یه مدتیه که چند تا مشکل ترگل و ورگل و خوشگل، هیبت و عظمت منو با پیست اشتباه گرفتن و هی دارن تو زندگی من از اینور به اونور پاتیناژ میرن. قبلا جذبه م بیشتر بود. تا بهشون می گفتم بسه، بتمرگید سرجاتون سریع می تمرگیدن سرجاشون؛ ولی یه ذره شل گرفتم پررو شدن حالا نه تنها خود این مشکلای خوشگل موشگل دارن جولون میدن بلکه دست بچه محلاشون و فک و فامیل و ایل و عشیر و طایفه شون رو هم گرفتن د سُر بخور روی این زندگی بدبخت من! دیگه دیدم خعلی بهشون رو دادم پیست رو تعطیل کردم و فوری پریدم اینجا تا یه ذره خودم به خودم دوپینگ بدم.

در واقع شدم عین خانومای خانه دار قدیم که با سیم ظرفشویی اینقدر ته قابلمه شون رو می سابیدن تا ته دیگا کنده بشن و قابلمه مبارک برق بیفته؛ منم با سیم ظرفشویی افتادم به جون زندگیم دارم اینقدر می سابشم تا همه ته دیگای تهش کنده بشه و مثل روز اول برقناک(!) بشه. واسه همینه دیدم خیلی ضعفه اگه بخوام اینجا رو، تنها جای امیدمو، ول کنم فی امان الله.

*یه شب که با مامانم توی تاریکی، تو اتاقش نشسته بودیم تیریپ سوز و گداز و ناله بود و مامانم داشت با سوز و گداز و ناله حرف میزد منم داشتم گوش می دادم و با سوز و گداز و ناله جواب می دادم! همزمان هم با یه کش شلوار ور می رفتم و هی با ناخن می شکافتمش (اصولن یه کرمی باید بریزم!) مامانم یه دفعه دقیقا با همون لحن سوز و گداز و ناله گفت چرا اون کش بدبخت رو داری اونجوری می کنی؟ منم دقیقا با لحن سوز و گداز و ناله گفتم نمی دونم همینجوری. دوباره مامانم با لحن س و گ و ن (می دونید خودمم خسته شدم از بس نوشتم سوز و گداز و ناله! فلذا به حروف اختصاریش راضی باشید!) گفت بذارش کنار. هی داری باهاش ور میری اعصابم خرد شد. منم با لحن س و گ و ن گفتم حالا چرا با این لحن س و گ و ن می گی مامان؟ دلم کباب شد! یه دفعه خندید منم پشت سرش. گفت خودم اصلن نفهمیدم زودتر می گفتی اینقدر انرژی بیخودی هدر ندیم!

ج.ن: واقعا باید تشکرکنم از همه کسایی که توی این مدت نگرانم بودن. واسه تولدم که دیگه ترکوندید. به خدا خیلی خوشحال شدم از تبریکاتون. اصلن فکرش هم نمی کردم اینجا کسی تولدمو یادش باشه. مرسی به خاطر کامنتای خصوصی تون. به خاطر زنگا و اسمساتون. وقتی اینا رو دونه دونه می خوندم و می شنیدم هی گوشه های لبام بیشتر میرفت بالا! الان با تزریق این همه انرژی، شدم عملی، باید برم ترک کنم که! :D  :*

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد