روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

برادر عاشق

ساعت یک شب با ماشین داشتیم از پارک بر می گشتیم بابام هم داشت یه میدونی رو دور می زد، منم تیریپ خسته سرمو تکیه داده بودم به شیشه ماشین که یه دفعه چشمم افتاد به میدون دیدم یه پسری نشسته و تکیه داده به تیر چراغ برق و گوشی به دست مشغول اسمس بازی (حتمن اسمس بوده دیگه. شب مهتاب و تنهایی و... دیگه غیر از این چه معنی ای میتونه داشته باشه؟ نه، چه معنی ای؟ :") بابام که چند متر رفت جلوتر یه دفعه داد زدم اِ؟؟؟ برادر، برادر، برادر حــ.ــز.ب اللـ.ـه! چقدر دلم براش تنگ شده! (جهت آشنایی با برادر به پاورقی رجوع کنید) بابام گفت کو؟؟ کجاست؟ خانوم والده گفت: اِ؟ برادر؟ کجاست؟ کجاست؟ اخوی گفت منم ندیدم برادر رو کو؟ کو؟ خانوم والده به بابام گفت: دور بزن دوباره میدون رو برادر رو ندیدیم! بابام گفت داشتیم ردش می کردیما! اخوی سرش رو چسبونده به شیشه تا برادر رو ببینه! یعنی منو می گید همین طوری مونده بودم که برادر چه محبوبیتی تو خانواده ما داره و من خبر ندارم. :| گفتم اگه می دونستم اینقدر دلتون برای برادر تنگ شده و می خواستید ببینیدش یه روز دعوتش می کردم خونه به جون خودم. بعد دیگه فکر کن بابام دور زده رفتیم یه گوشه کمین کردیم و برادر ِ تو میدون رو ببینم!! هیچی دیگه دیدیمش بعد با خیال راحت برگشتیم خونه! وگرنه شب خوابمون نمی برد که! :|

 

پ.ن: اگر دیدی جوانی ریش گذاشته/ بدان دوست دخترش تنهاش گذاشته :"

 

خاطره مثبت 18: (زیر 18 سالا بزنن کانال دو که عمو پورنگ منتظرشونه): ترم 2 درگیر حذف و اضافه بودیم. همه چپیده بودیم تو اتاق یکی از استادا. که استاد به برادر گفت: برادر بیار اون برگه انتخاب واحدت رو ببینم چی ور داشتی؟ اونم برگه رو داد دست استاد. استاد هم بهش گفت به به، به به تنظیم خانواده هم که ورداشتی؟ نکنه تنظیماتت ریخته به هم برادر؟ ما هم که فقط سعی کردیم نذاریم اتاق منفجر شه.

 


 پاورقی: برادر حزب الله رو دوستای قدیم می شناسن. یکی از همکلاسی های دانشگاهمون بود که ما بسیار بسیار بسیار روابط گل و بلبل و قند و نباتی داشتیم با هم. در حد هر روز دعوا! اونم جلو استادا. هی ما همدیگه رو می شستیم میذاشتیم کنار هی من میومدم اینجا ناله نفرینش می کردم. :" نمونش (چقدر بچه بودیما. هعیییی)


 

خ.ن: محبت مکرر= وظیفه مقرر. حالا هی محبت بی جا بکن تا بشه وظیفت. یادت بیار اون روز ساغر بهت چی گفت؟ نیکو راست میگه. همینه. هر چی بیاد سرت به خاطر حماقت خودته.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد