روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

نفر دوم

توی دفترچه انتخاب رشته کنکور واسه رشته من و گرایش من و شرایط من فقط دو تا دختر می خواستن که وقتی نتیجه ها اومد فهمیدم یکی از اون دخترا من می باشم. بعد هی از اون لحظه ای که فهمیدم داشتم هی تز و تئوری ارائه می دادم که نفر دوم کی میتونه باشه آیا؟ بعدم هی به خانوم والده می گفتم بزنه و اون یکی دختره از این شارلاتانای ِ غولتشن ِ بزن بهادر ِ بالا خونه تعطیل باشه که همه با دیدن هیکل و هیبتشون خودشونو گلاب به روتون خیس میکنن! بعد منم ببره تو دم و دستگاه خودش بشم نوچه اش! از ترس هم نتونم جیک بزنم. بعد بریم تو دانشگاه شیشه ها رو خرد کنیم، عربده بکشیم و رعب و وحشت راه بندازیم! آخرش هم به جای مدرک کارشناسی ارشد یه لات مفیدی برای جامعه بشم! یا همش می گفتم بزنه و طرف یه دختر دست و پا چلفتی ِ بدبخت ِ بی عرضه دست و پا چوبی ِ تفلون باشه که از بس بی عرضه ست هی من مجبور باشم کولش کنم ببرم سر کلاس! (شما دیگه خودتون شاهد فعالیت ذهنی و فرآیند فسفر سوزونیه من باشید دیگه! :") تو بگو من یه درصد احتمال معمولی بودن و عادی بودنش رو داده باشم؛ بگو یه ذره؛ هییییچ.

این گذشت تا اینکه وقتی رفتم خوابگاه اتاق بگیرم طی یه سری مظلوم بازی به مسئولش گفتم تو رو خدا سعی کن یکی رو هم اتاقم کنی که هم رشته ام باشه. قیافمو هم چنان مظلوم کرده بودم که هر کی رد میشد پول می ذاشت کف دستم! وقتی از اونجا اومدم بیرون در راه برگشت به ولایت بودیم که دیدم مسئوله زنگ زد و نفس نفس زنان گفت: ندااااا بیااااا هم اتاقی برات پیدا کردم؛ بعد هم قطع کرد. منم دوباره برگشتم خوابگاه و بعد از پرس و جو کاشف به عمل اومد که هم اتاقیم دقیقا دقیقا همون نفر دوم دفترچه ست! بیچاره خیلی هم معمولی بود. نه شاخ داشت نه دم. از یه طرف هم مونده بودیم حیرون که دقیقا با همین نفر دوم شدیم هم اتاقی. اصلا یه هندی بازی ای شده بود که به آدم احساس آمیتا باچان بودن دست میداد منم جوگیر کم مونده بود داد بزنم بگم راااااااجو پسررررم! شما نمی دونید چی. اشک در چشم ها حلقه بسته بود و فضا بسیار کلید اسرار بود. حالا من و هم اتاقی به مقدار زیادی خونسردی خودمون رو حفظ کردیم اجازه از خود بیخود شدن ندادیم ولی یه نگاه انداختم به ملتی که واسه ثبت نام اومده بودن و خانوم مسئوله دیدم بابا اینا بیشتر از ما شادن! مسئوله که زبونش بند اومده بود از خوشحالی! از یه طرفی هم خندم گرفته بود می خواستم بگم بابا بیخیال اشکاتو پاک کن. دنیا دو روزه ارزش نداره. ولشون می کردی سجده شکر و ثنا به جا می آوردن.

خلاصه که اینجوری نفر دوم معلوم شد. حالا از اون روز که اومدم دارم فکر می کنم اون دو تا پسری که تو دفترچه نوشته بود، چه ویژگی هایی می تونن داشته باشن آیا؟ :"

 

ب.ن: در ادامه وول خوردنای اینجاب و در اوج شلوغی و بدبختی و کاسه بشقاب جمع کردن واسه خوابگاه، داریم می ریم مشهد. دست به چیزای خطرناک نزید تا برگردم. نیام ببینم اینجا رو آتیش زدید؟! با هم خوب باشید. به یاد همتون هستم. :)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد