روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

ما حیفیم به خدا!

خب من تشریف نیاورده باید دوباره بساط جمع کنم برم سر درس و مشق. (آیکون گریه حضار)

با بابام داریم تو خیابون راه میریم میگه نگاه اون هواپیمایی که رد شد نظامیه. فوری میگم ایول. یعنی آمریکا حمله کرد؟؟ دمش گرم. دانشگاه تــــــــعطیل. (دیگه خودتون ببینید علاقه بی حد و حصر منو به علم و دانش و تحصیل. انیشتن خدا بیامرز حسرت میخوره به حالم. :|)

من خیلی وقت بود که مشهد نرفته بودم بعد از چند سال  که می رفتم همه چیز کلی تغییر کرده بود. بزنم به تخته مسافرا یک در میون عرب. قسم به این عمر با عزت و پر برکتم این همه عرب یه جا ندیده بودم. توی حرم یه خانوم عراقی با پسرش نشسته بود پیشم ازم یه چیزی پرسید که از بس من عربیم خوبه مثل یه درازگوش معصوم همینجوری نگاه کردم تو چشاش بلکه اگه زبونش رو نمی فهمم بتونم با نگاه باهاش ارتباط برقرار کنم! ولی متاسفانه هر چی زل زدم تو چشاش دیدم اون داره با زبون عربی نگاه می کنه من با فارسی! هی جمله رو تکرار کرد و منم هی تو دلم به خودم می گفتم ندا خاک بر اون سرت سه سال عربی ِ انسانی تو اون خراب شده ها (استعاره از دبیرستان و پیش دانشگاهی) خوندی یعنی پشیز؟ ندا یعنی در حد فهم یه درازگوش هم نیستی؟ آهان راستی دختره خنگ دو واحد هم عربی تخصصی تو اون یکی خراب شده (این دفعه استعاره از دانشگاه) با نمره 18، لامصب 18، پاس کردی یعنی هر چی وارد اون بالا خونه کردی تبدیل شد به پشمک؟ خلاصه هی من و هی ندای درون و هی ندای برون و هی شرمساری! بالاخره جمله شو عوض کرد دیدم توش مشهد داره کلی تو دلم ذوق مرگ شدم که یه کلمه شو فهمیدم! بعد از یه خرده فسفر سوزوندن فهمیدم میگه مشهدی هستی؟ بعد من جای این که بگم لا گفتم No! حالا این وسط خودم از سوتی خودم بلند بلند خندیدم؛ لابد زن و پسره هم تو دلشون می گفتن گیر چه خل و چل زبون نفهمی افتادیم! بعد دیدم یه جمله دیگه گفت. با خودم گفتم حتما میپرسه پس کجایی هستی؟ که تمام اجداد و آباء و نیاکانم یه دور اومدن احوال پرسیم تا بهش بفهمونم کجاییم. این وسط هم خان داداش هی با آرنج میزد بهم. برگشتم گفتم چی میگی؟ گفت ازشون بپرس مدل موی پسرشون چیه؟!  یعنی تا پنج دقیقه خیره شدم به آسمون و داشتم غروب خورشید رو نگاه می کردم. بعد دوباره خود خان داداش گفت یعنی اون موقع که تو مدرسه خودتو با عربی خفه میکردی و راه به راه ذهب و ذهبت و افتعل و افتعال رو جلو خانوم والده می کوبوندی تو سر من هیچی ازش یاد نگرفتی؟ گفتم چرا که یاد گرفتم. بله که یاد گرفتم: بله میشه نعم. نه میشه لا. تهران رو هم با ط می نویسنن! :" (می دونم به این بار معلوماتم حسودی می کنید!) خلاصه اینکه به عنوان نماینده ای از ملت شریف ایران آبروی همه مون رو پیش اجنبی بردم. می تونید بهم افتخار کنید. :دی

از اقدامات مفیدی که جز لاینفک سفرمون بود همین بس که غروبا می رفتیم زیارت، شب با اخوی و ابوی می نشستیم پاسور بازی! حتی با خان داداش تا جایی پیش رفتیم که سر کولر و میز هتل و کیف پول خانوم والده هم شرط بستیم! :" خدا ما رو از این مردم نگیره. :|

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد