روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

یکی دلش به حالم بسوزه.

* بعد از چهار روز دوری از خونه با خودم گفتم الان برگردم مامانم کلی دلش به حالم میسوزه و قربون صدقم میره. وقتی برگشتم میگه وای ندا چقدر پوستت خوب شده! موهات هم براق تر شده! اصلا چاق تر شدی! چقدر خوشگل شدی! بهش میگم میخوای کلا برم اونجا بمونم بشم آیشواریا بعد برگردم؟ :| جای اینکه بگه چقدر لاغر شدی این همه درس خوندی! (نیست که منم اونجا دارم خودمو با درس خفه می کنم.) بعد خان داداش اومده با محبت هر چه تمام تر میگه اه، باز این اومد! :|

* سه تا هم اتاقی دارم. شبا می شینن برنامه ریزی مدون ِ یک ساله انجام میدن. مثلا فردا بریم استخر، پس فردا بریم اسکی روی چمن، پس اون فردا بریم سینما، پس اون یکی فردا بریم اسکی رو یخ و... بهشون گفتم قربون دستتون اگه زبونم لال وقت شد لا به لاش یه دو خط درس هم بذارید! 

* با ژاله دیروز عصر دانشگاه قبلیم بودیم. بیچاره تمام هم کلاسی های مذکرش مردای 30 سال به بالان! میگه احساس می کنم دارم تو مدرسه پیرمردا درس می خونم! اینقده ساکت شده. به استادمون می گفت آخه استاد من دیگه چقدر ساکت باشم؟ دیگه چقدر خود واقعیمو بروز ندم؟ کلاسمون یه پسر خوشگل هم نداره. شوهر هم که واسم پیدا نکردی. من چه کار کنم دیگه؟ جای اینکه شیطونی کنم و درسا رو جمع کنم شب امتحان هر شب دارم درس می خونم! (بچشم خیلی فشار روشه!) 

پ.ن: خلاصه براتون بگم که نرفته بهمون سه تا پروژه دادن قد خر! نمی دونید به چه هیبتی. منم دستمو زدم زیر چونه ام موندم از کدوم یکیشون شروع کنم. :S

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد