روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

دانشجو یعنی...

ما چنان مسحور علم و دانش شدیم که یادمون رفته یه قابلمه ای هم رو گاز داریم!

از اون زمانی که ما رفتیم به علم مشغول شدیم و هم کلاسی های جان رو مشاهده کردیم احساس شرم می کنیم به چه حجمی. باید بیاید این عزیزان دل رو ببینید دونه دونه شون، دختر و پسر زدن تو گوش هر چی علم و دانش و دانشگاه و تحصیل و درس و مشق و ارشده! لامصبا اینقدر تو فاز درسن که از همون اولی که میان سر کلاس زل می زنن به دهن استاد که ببینن چی میگه بعد تند تند عین میرزا بنویسا بنویسن. اصلا نمی دونید چی. کله هاشونو رو می برن تو جزوه که بینی مبارکشون با ورق جزوه مماس میشه! دفعه آخر مثلا استاد داشت یه چیزی از بچگی هاش تعریف می کرد اینا هم تند تند نت ور می داشتن؛ می خواستم بگم آخه بیوتی فولا چی دارید می نویسید استاد داره خاطره تعریف می کنه. یا مثلا استاد مکث میکنه اینا هم مکث می کنن بعد استاد می پرسه خب ساعت چنده؟ بعد می بینی یه دفعه همه خودکار تکون می خوره و شروع می کنن به نوشتن! (بارالها)

یعنی اینقدر اینا درس خونن که سر یکی از کلاسا نیم ساعت اضافه بر ساعت کلاس نشسته بودیم! فکر کن ساعت کلاس تموم شده بود و ما همچنان نشسته بودیم. جنگولک بازی ای هم تحت عنوان "استاد خسته نباشید" به هیچ وجه توی ارشّد وجود نداره. ما هم هی تو دلمون می گفتیم تو رو خدا یه نگاه به ساعتت بنداز. که دیگه خیلی بنده خوبی بودیم و استاد ساعتشو نگاه کرد و تعطیل کرد!  

 یعنی من و نفر دوم (همون هم اتاقیم که چند تا پست قبل دربارش گفتم) می شینیم سر کلاس یه نگاه به هم می ندازیم یه نگاه به دست بچه ها که از فرط نوشتن نزدیکه فنراشون بزنه بیرون! یه نگاه به هم، یه نگاه به یکی از پسرا که اسشمو گذاشتیم قُلُمبه و هی داره می نویسه. یه نگاه به هم، یه نگاه به یکی از پسرا که اسشمو گذاشتیم شُل و هی داره حرف استاد رو تایید می کنه. (برای این بهش میگیم شل، چون پیچ و مهره های گردنش شله. علاوه بر اینکه با سر هی حرفای استاد رو تایید می کنه یه 90 درجه هم میچرخونه سمت دخترا و یه لبخند می زنه و تایید می کنه و بر میگرده سر جاش!) یه نگاه به هم، یه نگاه به یکی از دخترا که اسمشو گذاشتیم خمار که همون جوری خمار زل زده به استاد. وسط همه اینا یه آهی هم می کشیم. :|

چند تا رتبه تک رقمی هم داریم تو کلاسمون با استدلال اینکه دانشگاه تهران و تربیت مدرس دیگه مثل قدیم خوب نیستن اومدن نشستن ور دلمون هی دارن جولون میدن. :|

جونم براتون بگه خوابگاهمون یه خوابگاه گل و بلبلیه که دیگه خودمون خسته شدیم از بس رفتیم اعتراض کردیم. هی من میگم بیاید شیشه ها رو بشکنیم. هی میگن صبر کن. مسئول امور خوابگاه ها ایندفعه ما رو ببینه عربده کشون تا سر خیابون میفته دنبالمون تا با تفنگ دولول چهار تا حروم منو هم اتاقی هام کنه! به قول بچه ها گفتنی یه کار کردیم که تو تاریخ اون خوابگاه بنویسن!

عین یه بچه کاری و با غیرت و در عین حال  پر رو رفتم تو کتابخونه یکی از دانشکده ها کار گرفتم و زدم تو گوش هر چی معیشت و کسب حلاله! دارم یا کتاب امانت میدم یا به ترمولکا (ورودی جدید) روش صحیح استفاده از سرچر های کتابخونه رو یاد میدم! کلا جو خوبیه یکی میزنم تو گوش روزی حلال یکی تو گوش کتابا یکی تو گوش خودم یکی تو گوش ترمولکا!

خلاصه زندگی مون شده عینهو کولی ها. صبح خروس خون از خواب پا میشیم کتاب و متاب و ناهار و جزوه رو بار می کنیم رو کولمون عمودی از در خوابگاه میریم بیرون شب وقتی سگا تو لونه هاشون خوابن افقی برمی گردیم تازه قبل از گذاشتن هر گونه کَپه ای به امور خونه داری می رسیم  :|  

بهمون یه هفته وقت دادن تا بزنیم تو گوش یکی از پروژه ها! از فردا باید بزنم تو گوش میراث فرهنگی و موزه و این صوبتا.

از خان داداش بگم که به قول خودش سه روز تعطیل بوده وقت نکرده درس بخونه حالا که بهش میگم بیا منو برسون میراث فرهنگی، میگه وقت ندارم نیم ساعت زودتر باید برم دانشگاه. میگم چرا زودتر؟ میگه میخوایم قبل از کلاس فکر کنیم. خیلی هم فکر کنیم!! حالا کشف کردم اینا قبل از کلاس میرن از رو گزارش کارای هم کپی پیست می کنن تا تحویل استاد بدن!

از بچم ژاله بگم که وقتی دید از مذکرای کلاس چیزی عایدش نمیشه رفته بند کرده به یکی از خانومای هم کلاسیش که یه پسر دم بخت داره. :" از همین تریبون براش آرزوی موفقیت و کامیابی می کنیم و بهش میگم محکم برو جلو. هواتو دارم. مرد باش، مــــرد. D:

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد