روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

تقصیر منه؟

من همینقدر بگم که من الان فوق العاده سِرّی و یواشکی دارم می نویسم یه جماعتی به خونم تشنه ان! من نمی دونم چرا دیواری کوتاه تر از من نیست. اینقده طفلکی ام. :s

با دوستام داشتیم شام می خوردیم هم اتاقیم گفت چقدر سوپه خوشمزه ست منم یه ملاقه سوپ پر کردم ریختم رو برنجش! عصبانی شد. بد کردم سوپی که دوست داشت واسش کشیدم؟

بچه ها داشتن تو لاویندر (این همون لاوینه که تغییر پیدا کرده شده لاویندر!) شلوغ پلوغ می کردن من فقط دو تا زدم به در که ساکت بشن. همین. خب من چه کار کنم صداش بندری شد بعد بچه ها دست زدن و حرکات موزون بندری اومدن؛ بعد ناظم خوابگاهمون جیغ می زنه ندااااااا همه این آتیشا زیر سره توئه! تقصیر منه؟  

یه روزی هم صبح از خواب بلند شدم دیدم همه جا صحبت از اینه که تو خوابگاه جن و پری وجود داره. بعد من از همه می پرسیدم چی شده همه میگفتن هیچی به تو بگیم می ترسی شبا خوابت نمی بره. دیگه بهم نگفتن منم شونه مو انداختم بالا و رفتم پی یه لقمه نون حلال که بچه هام سر گشنه رو زمین نذارن! ولی دوستان هی به هم یادآوری می کردن عین بید می لرزیدن. تا اینکه بالاخره شب ساعت 11 به هم اتاقیم گفتم بگو چی شده. طاقتشو دارم. قول می دم نترسم. گفت: یه جنی ساعت 4:30 شب اومده تو اتاقمون صداش اومده که داره خرچ خرچ یه چیزی می خوره. خیلی ترسناک بود. به یلدا گفتم تویی داری چیزی می خوری اونم گفته نه. من فکر می کردم تو داری یه چیزی می خوری!

منو میگید، فقط موهامو آورده بودم جلو دهنم و تا جایی که می تونستم سرمو انداخته بودم پایین که نبینن دارم می خندم. دیگه گفتم بنده خداها اون جن جانه من بودم! حالا قضیه چی بوده؟ این بود که من نصف شبی از گرسنگی و ضعف از خواب بیدار شدم و مستقیم دست کردم تو کیفم و یه مشت اسمارتیس چپوندم تو دهنم و جوییدم! بعدم ادامه خواب! چشمامم با چشم بند بسته بود و اصلا ندیدم چی شد! همین قدر بدونید که من آخرین نفری بودم که از قضیه جن با خبر می شدم و دوستان همه قبل از این 5 ،6 دور مراسم قبض روح شدن رو دور هم اجرا کرده بودن! بعد هم همه شاکی با جیغ و داد می گفتن این چه کاری بود که کردی؟ خب شما بگید تقصیر منه؟

 

ب.ن: اگه کم میام به خاطر اینه که  من و نفر دوم تحقیقامون تازه تموم شدن. از یه طرفی کتابخونه و انجمن علمی کلی وقتمون رو گرفته. از یه طرف دیگه هم همش داریم سر این خوابگاه کوفتی جیغ و ویغ می کنیم و اصلا درست بشو نیست. شبا هم که یه ذره وقت داریم مشغول تدریس بافتنی به دوستان جن زده می باشیم و کنارش هم یه عالمه کاموا ردیف کردیم و از هر کدوم یه تیکه می بافیم. حالا درس خوندن و آشپزی و کتاب خوندن و تو ف.ب چرخیدن و یه سری برنامه های دیگه رو خودتون لابه لاش بچپونید. فورجه ها هم که تازه شروع شده

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد