روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

آدم اول به عقل خودش شک می کنه. (آه ای خدای موش کورهای مظلوم)

یه کتابی دارم می خونم واسه امتحانم یه چیزیه شبیه آش شله قلمکار. خیلی شیک داری می خونی، هوا هم خوبه، جو هم آرومه، همه چیز عالیه، تو هم داری میری جلو که یه دفعه می زنه تو مبحثای رشته های دیگه که تو ازشون فقط در حد دونستن یه اسم اطلاع داری.

یعنی موقع خوندن بیشتر از 50 بار نگاه کردم به اسم کتابه که ببینم این همون کتابیه که باید می خوندیم یا من دارم اشتباه می کنم. مثلا همینجوری داری می خونی یه دفعه میره تو کار فیزیک و مکانیک، بعد خیلی نرم، مثل یه قاصدک میره تو مبحث شیمی، شیمی رو که رد کرد میره تو کار برق! بعد از برق یه نیم نگاهی به عکاسی می ندازه یه نیم نگاهی هم به گرافیک. همینجوری میری جلو تا می رسی به عمران! یه خرده جلوتر چند تا ماده و تبصره و قانون میاد وسط و پرت میشی تو رشته حقوق. حقوق رو که رد که یه سر هم به ارتباطات و روزنامه نگاری میزنه و با خودشون و خانوم والده همشون دیده بوسی می کنه و بر می گرده. باز خدا رو شکر قبلا توجیه شدیم که زیست شناسی و زمین شناسی و گیاه شناسی و معماری به این رشته ربط پیدا میکنه وگرنه اگه این هم نمی دونستیم، دچار بحران شخصیت می شدیم والا!

آقا داداشم میگه بیا کتابت رو بذار وسط من برم زنگ بزنم بچه های مهندسی مکانیک و عمران و برق قدرت و شیمی، خودتم زنگ بزن به این دوستات که عکاسی و گرافیک و حقوق و خبرنگاری می خونن بشینیم دور هم بلکم بفهمیم انگیزه نویسنده از نوشتن همچین کتابی چی بوده. می خواسته بگه من خیلی بلدم؟ می خواسته بگه من به همه رشته ها تسلط دارم؟ یه روانشناس هم بیار روانشناسی شخصیت کنیم طرف رو.
این از اینور قضیه، اونور قضیه میشه چی؟ میشه اینکه داری فصل چهارم رو می خونی هی دو خط یه بار وسطش زیر نویس کرده برای اطلاع بیشتر برید فصل هفتم. خوندیم خوندیم رسیدیم فصل هفتم هی پارازیت پشت پارازیت که رجوع شود به فصل چهارم! یعنی من مَچَل شدما!
از یه طرف دیگه یه سری از مقاله ها هنوز به این ساعت به دستم نرسیده و من یکشنبه باید امتحان بدمشون! و من همچنان امیدوارم برسه.
سه روز تعطیلی هم بین امتحانامون هست، بهش رحم نکردم! همه رو حواله کردم به اون سه روز. قراره مجعزه بشه انگار. همه درسا رو دایورت کردم تو اون سه روز، انتظار دارم جمیله هم برام برقصه. :|   

 آقا داداش می فرمایند قسمت نیست تو امتحان بدی. اصلا نمی خواد درس بخونی. با تقدیرت نجنگ! :|

 

ب.ن: دلمون خوشه به این برفه. وقت هم نداریم بریم بیرون برف بازی. دفعه قبلی که برف بارید با بچه های خوابگاه رفتیم بیرون. هی یادش بخیر جوون بودیم و جاهل. اینقدر شلوغ بود که سگ صاحبش رو نمی شناخت. ما هم اینقدر از خود بیخود شده بودیم که هر شلنگ و تخته ای که جا داشت انداختیم! بعد که رسیدیم خوابگاه و به خودمون اومدیم فقط دعا کردیم کسی ما رو با اون ادا و اطوارا نشناخته باشه!   :"

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد