روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

همینجوری بی دلیل

با مامانم داشتیم تلفنی حرف می زدیم. از اون ور خط  هم آقا داداشمون هی داشت یه خط در میون پارازیت می نداخت. من نمی فهمیدم چی میگه. انقدر مامانم خندید که وسطش تلفن رو قطع کرد! :| از این طرف هم من از خنده مامانم خندم گرفته بود دیگه مرده بودم. هی نفر دوم می پرسید چی شده می گفتم نمی دونم! اونم به خنده من می خندید! تا نیم ساعت داشتیم می خندیدم اما نمی دونستیم به چی!

پ.ن: اینجوریاست که دلم واسه آقا داداشم ریز شده.  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد