روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

در ادامه تصمیمات کبری

تو خوابگاه نشسته بودیم مشغول بافتن شال و کلاه برای شخص شخیص خودمون که یکی از دوستام گفت به به چه خانوم هنرمندی. بعد منم از این دهان فلان فلان شدم دراومد که می خوای برای تو هم ببافم؟ بعد اونم گفت آررررره. خب تعارف هم اومد نیومد داره خب. بعد از دهان فلان فلان تر شدم دراومد که چه رنگ کاموایی دوست داری؟ :| اونم گفت هر چی گرفتی. به سلیقه خودت (د لامصب میذاشتی کامواشو خودش بگیره لااقل. سر سیاه زمستون وقتی هوا بس ناجوانمردانه سرد است، کجا می خوای بیفتی دنبال کاموا؟)

دیگه به عنوان یک عدد فرد چیز خورده روونه شدیم پی کاموا. با مشقت گرفتیم و شبونه کلاه رو سر انداختیم و بافتیم و بافتیم و تو توهم خودمون که 90 تا سر انداختیم. خدا شاهده رج آخر دقیقا رج آخر رو که داشتم می بافتم خودم با خودم گفتم بذار بشمارمو ببافم. دیدم 90 تا کجا بود 84 تاست!! تنها جمله ای که در اون لحظه گفتم همین بود: نه! فقط نه!

اصلا موندم چه کنم. اگه کوچیک شده باشه چی؟ کی میشکافه؟ کی دوباره می بافه؟ کی وقت داره؟ کی حوصله داره؟ دیدم اصلا آدمش نیستم. کلاه رو کاملش کردم و حالا از اون روز هی بدبخت رو از دو طرف می کشیدم بلکه یه خرده جا باز کنه. انواع و اقسام فنون رو سر بیچاره درآوردم. حتی یه شب تصمیم گرفتم بکنم سرم بعد بخوابم که تا صبح یه ذره گشادتر شه. کلاه بدبخت رو هی میکردم سر این و اون به امید اینکه یه اپسیلون از تنگی دربیاد. پوشوندمش سر آقا داداش. دیدم هیچی نمیگه. میگم: هوم؟ میگه: خوبه. میگم: تنگ نیست؟ میگه: تنگ که نه. فقط احساس می کنم خون به مغزم نمیرسه! 

یه ماجراییه. بیاید فقط دعا کنیم گشادتر بشه. :"

 

کلاه کذا رو تو عکس شاهد هستید:


 

پ.ن: من باز تصمیم کبری گرفتم. :"


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد