روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

من و بابام

از اونجایی که بنده نمونه بارز یه دانشجوی ایرانی هستم (که در این هیچ حرفی نیست) و در دقیقه نود بودنم هم هیچ شکی نیست تمام تحقیقا و پروژه هام از هفته اول اسفند دویده و دویده تا به الان رسیده! D: قشنگ دوشنبه باید دو تا پروژه تحویل بدم! الان هم نشستم خوشحال خوشحال دارم سوت می زنم! :" انقدره که کار زیاده دیگه نمی دونم به کدوم برسم و کدوم کتاب رو ورق بزنم! شدم عین این مردای عیالوار که نمی دونه دهن کدوم بچش لقمه بذاره!

دم غروب به بابام گفتم: بابا سرت خلوته؟ گفت: آره بابا. بیکار بیکارم. چطور؟ گفتم: میشه از روی این کتابه بخونی من تایپ کنم؟ گفت آره بابا. بعد هم اومد نشست پهلوم. خوند و تایپ کردم. بعد از دو دقیقه رفت نشست رو تخت. خوند و تایپ کردم. بعد از دو دقیقه دو تا بالش گذاشت پشتش و تکیه داد. خوند و تایپ کردم. بعد از دو دقیقه دراز کشید. خوند و تایپ کردم. بعد از دو دقیقه بلند شد و نشست. خوند و تایپ کردم. بعد از دو دقیقه گفت: همشو باید بنویسی؟ گفتم: آره بابا. بعد خوند و تایپ کردم. بعد از دو دقیقه دوباره گفت: نمیشه از روش عکس بگیری عکسشو بذاری پاور پوینتت؟!! گفتم: نه. باید بنویسم. چون باید متنش رو تغییر بدم. بعد خوند و من همچنان تایپ کردم. بعد از دو دقیقه دوباره دراز کشید. شاید باورتون نشه ولی خوند و منم تایپ کردم! بعد از دو دقیقه کتاب رو داد دستم گفت: بگیر خودت تایپ کنم فکر کنم آقای منوچهری کارم داشته باشه!! بعد هم رفت! :|

پ.ن: بعد میگن به کی رفتی؟ میگم به بابام :)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد