روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

دست بزنی مُردی!

همیشه تو برنامه ماه عسل پیرزن و پیرمردایی رو میارن که همیشه خدا ناله شون به راهه که چرا بچه هامون ما رو گذاشتن خانه سالمندان، من یاد بابابزرگ و مادربزرگ خودم میفتم. اون موقع که بابابزرگم زنده بود ما و خاله هام هر شب هر شب (این هر شبی که می گم به معنای واقعی کلمه هر شب بودا) خونه بابابزرگم بودیم که زبونم لال یه وقت احساس تنهایی نکنه، اما اصولا انگار هم بابابزرگم هم مادربزرگم با این پیرمرد و پیرزنایی که من می بینم فرق داشتن. ما هر وقت می ریختیم خونه بابابزرگم صداش درمی اومد که ای وای باز اینا اومدن! اصلا شما بگید این بابابزرگم از وجود بچه ها و نوه ها و نتیجه هاش یک ذره احساس شادمانی کنه! همیشه خدا هم هی بهمون غر میزد که ساکت باشید و شلوغ نکنید و این حرفا! وقتی هم از بیرون می اومد می دید ما خونه شیم اخماش میرفت تو هم و می گفت نمی خوام بابا! پاشید برید! شخصیت داشت عین گوجا تو کارتون بنر (یادتونه همیشه مخالف بود؟) اصلا من با این کوله باری از خاطرات خوب و قشنگ از بابابزرگم و خونه اش، الان درک نمی کنم این پیرمرد پیرزنا دلشون واسه چی ِ بچه هاشون تنگ میشه؟

هیچ هم شک ندارم خودمم که پیر بشم میشم عین بابابزرگ خودم. تا این آتیش پاره هام (استعاره از نوه هام. [البته اگه از این زر زروها و پــِرت و پیسا و نق نقوها و کَت ِ کثیفا و دماغو ها نباشن، الهی قربونشون بره مادر.]) بیان دست بزنن به دفترام و سر رسیدام، دست بزنن به آقای طهماسبی (یه خرس عروسکیه که خودم بچه بودم درستش کردم)، به قلموهام و وسایل خیاطیم و کامواهام، به پارچه هام و فایلام، به دوربین و تبلت و لپ تاپ و پلیر، به سامی یوسف و موبینا (گوشی هام) به کتابام و مجله هام و خنزر پنزرام چنان جیغ بنفش و گلبهی می کشم سرشون که هم بیان منو ودارن ببرن خانه سالمندان!! بابابزرگشون هم بیاد وساطت بکنه با عصا می کوبونم تو فرق سرش! تا یاد بگیره حرف بزرگتر جلوی بچه و نوه نباید دو تا بشه! والا!

پ.ن: اصلا می خوام وردارم همه این وسایل رو به عنوان جهازم ببرم خونه شوهر! آره تا زمان نوه هام هستن خودمم نباشن اینا باید باشن! 

 

خصوصی.ن: مگه میشه یادم نباشه؟ یادته وقتی برگشتیم بعد از سحری خوردن از شدت بی خوابی نمی تونستیم تا اذان واسه نماز صبر کنیم؟ حالا هم که به زور بیدار مونده بودیم سر مهر و چادر دعوا می کردیم چقدر خندیدیم. می زدیم تو سر و کله هم که کی اول بخونه که زودتر بخوابه. یادته جا گرفته بودی چادر رو ورداشته بودی؟ می گفتی: «به خدا اگه بذارم ثوابش به تو برسه!» یادته من می گفتم: «برو کنار، من مشتاقانه آماده راز و نیاز با معبودم!»؟ یادته می گفتی موذن «دهنشو نبسته من نمازم تمومه؟» یادته وقتی الله اکبر رو گفتن نزدیک بود ذوق مرگ بشیم؟ بعد تو از شدت خنده ولو شدی رو زمین. من بهت گفتم: «اول قامت ببند بعد برو سجده!» یادته چقدر موقع خواب حرف زدیم؟ نه به اون دعوا کردنا که کی زودتر بخونه و بخوابه نه به اون حرف زدنای تا طلوع آفتاب. یادته آخرین جملم رو؟ گفتم: «از اونجایی که معلوم نیست بیدار بشم یا نه، حلال کن!» آره عزیزم. حالا دیدی چقدر خوب یادمه؟ مو به موشو. تو یادت رفته!! تو. نه من. اینجا یه تیکه اون شب رو نوشتم با جزئیات که تو یادت بیاد. یادت بمونه بهم چی گفتی!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد