روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

منو حافظه و آلزایمرم داریم با هم مار و پله بازی می کنیم!

حافظه ام این روزا شیش و هشت میزنه عجیب! قضیه از اونجا شروع شد که خواستم از یکی از دوستام که سال 92 تقریبا هر روز می دیدمش برای مامانم بگم که به شکل خیلی وحشتناک اسمش یادم نمی اومد! اومدم از اون یکی دوستم بگم که دیدم اسم اونم یادم نمیاد! این گذشت تا چند روز بعدش یه روز که سرم به کاری گرم بود که یک آن یاد خاطرات دبیرستانم رو کردم با خودم گفتم یادش بخیر چقدر از ناظممون می ترسیدیم. اما هر چی فکر کردم فامیلی ناظممون رو یادم نیومد! ناظمی که عین چی ازش حساب می بردیم. بعد هی با خودم گفتم اسمش چی بود؟ باورتون میشه دونه دونه حروف الفبا رو مرور کردم که یادم بیاد اول فامیلیش چی بود؟! به غ که رسیدم گفتم غ که عمرا باشه! دیگه انقدر هم خنگ نشدم که اینو یادم نباشه! بعد دیدم الفبا تموم شد! بعد با خودم گفتم نکنه حروف الفبا بیشتر بود و من یادم نیست؟ خلاصه یواش یواش داشتم میرفتم جلو و به تمام زندگیم شک می کردم. انقدر که کار رو نصفه ول کردم رفتم سر دفتر خاطراتم ببینم فامیلی ناظممون چی بود دیدم غفوریان بود!!! هم گریه ام گرفته بود هم خنده!

اوضاع وقتی خیلی بد میشه که یه چیزایی تو حافظم مونده که نه به درد دنیام میخوره نه آخرتم! مثلا اینکه یادم باشه قیافه مامان هم کلاسی اول ابتدائیم چه شکلی بود نهایت بیهودگیه و من با اینکه یه بار بیشتر ندیدمش قیافش دقیق یادمه :| یا خیلی چیزای کوچیک و بی خاصیت دیگه.

پ.ن: مثلا همین امروز از صبح دارم فکر می کنم اسم بازیگر ماسک چی بود! همین الان سرچ کردم تا یادم اومده! قسمت وحشتناکش این میشه که جـ.ـیم کـ.ـری از بازیگرای محبوبته :|

پ.ن: دیگه نگم، دعا برای بیماران آلزایمری فراموش نشه!


ب.ن: ابوی محترم از ساعت 10 شب منو چپونده تو اتاق که بخوابم تا فردا صبح زود بتونم باهاش برم کوه. طفلکی فکر می کنه من الان خوابم. :| نمی دونه با حافظه و آلزایمرم نشستیم شب نشینی! :|


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد