روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

خودم دیگه شروع کردم!

از اول خرداد استاد راهنمامون دو دستی این بند کیف ما رو گرفته بود میگفت: «پروپوزال پروپوزال! به جون خودم و  خودت تا ننویسی نمیذارم بری خونه!» اینجوری که این گفت منم همچین هول ورم داشت و فکر کردم وقتش داره میگذره و اگه ننویسم نمی تونم از پایان نامم دفاع کنم و اینا نشستم سریع براش نوشتم و بردم پیشش گفت: همینو بفرست به ایمیلم. میخونم اشکالاتو رو برات میفرستم. ما هم خدا میدونه عین چی از ترس اینکه وقت از دست نره واسش فرستادیم و به دستور خودش آزاد گشتیم و اومدیم خونه وردل خانواده! دیگه از همون تیر تا الان هی می ریم جیمیل بدبخت رو چک می کنیم می بیبنیم نخیر خبری از ایمیل استاد نیست. زنگ زدیم، پیام دادیم، پیغام فرستادیم، پسغام دادیم، براش قاصدک فوت کردیم، نامه بستیم به پای کبوتر براش پر دادیم و... خلاصه استاد هم جواب میداد و میگفت می فرستم. باشه و ما هی می اومدیم و می دیدیم نفرستاده و تبدیل شده به نباشه!

دیگه دیدم نخیر اینجوری نمیشه کلا عصبانی بیخیال استاد و پروپوزال نگون بختم شدم. استاد که خودش به خودی دایورت هست به نمی دونم کجا، پروپوزال بیچارم هم مطمئنم رفته قاطی باقالی ها که امیدوارم بهش خوش بگذره. بچه خوبی بود. (نثار روحش فاتحه مع صلوات) از دیروزه که خودم یکه و تنها افتادم دنبال جمع کردن پایان نامم  یعنی در این حد زدم به سیم آخر. انقدر که خودم از خودم الان می ترسم! :|

 

شعر برای آن مرحوم: گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم/ چی بگم؟ نمیخواد بیای خودم دیگه شروع کردم!

اصلا حدیث داریم که میگه: استاد راهنمای صالح گلی است از گل های بهشت.

نتیجه گیری اخلاقی: خواهر من! برادر من! به امید کی نشستی؟ این روزا به امید ِ امید هم نمیشه نشست!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد