روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

من و احساسم!

بعضی وقتا نصف شبا دلم می خواد به هم اتاقیم که تختش پایین تخت منه بگم عزیزم تو رو خدا ایندفعه خواستی تکون بخوری افقی تکون بخور (چپ و راست شو) وقتی عمودی تکون می خوری احساس می کنم امواتم جلوی چشمم بالا و پایین میپرن!

بعضی وقتا دلم می خواد به هم اتاقی هام بگم عزیزای من شبا موقع خواب نور اون موبایلا و لپ تاپای لعنتی تون رو خاموش کنید، وقتی با نوری از خواب میپرم می بینم یه گوشی داره چشمک میزنه، نور یه شارژری قرمزه، نور یه لپ تاپی تا صبح روشنه، مال یکی نورش یواش یواش کم میشه بعد جنی میشه یه دفعه زیاد میشه، اون موقع ها احساس می کنم تو برج مراقبت فرودگاهم.

بعضی وقتا دلم می خواد به هم سوئیتی هام که توی آشپزخونه دارن ظرف میشورن و هر آن کاسه و بشقاب از دستشون میفته بگم اون ظرفا اون جوری شکسته نمیشن بکوبید به دیوار که قشنگ هم بشکنن هم صدا بدن! این موقع احساس میکنم تو بازار مسگرا دارم راه میرم!

اما هیچ کدوم از اینا رو نمیگم چون دارم میرم خونه :)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد