روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

بوس برای آقای فرمانده!

خیلی حس خوبیه وقتی این جمعه بخوای آقا داداشت رو ببینی. وقتی یادش میفتم کودک درونم از خوشحالی ذوق میکنه و چشاشو می بنده و با یه خنده بچگونه دستاشو میزنه به هم و میگه خدایا شکرت.

اصلا آدم یادش میره همه اون جمعه های دلگیر هفته های قبل رو که با تنهایی گذرونده. ^_^

آقای فرمانده گروهان داداشم اینا! دمت گرم که به خاطر رژه به آقا داداشم تشویقی دادی تا بیاد خونه. حالا دیگه هر وقت رژه ببینم میخندم.

پ.ن: من یا بچه دار نمیشم یا اگه بشم قشنگ چهار - پنج تا میارم تا وقتی یکیشون نبود بقیه بتونن بزنن تو سر و کله هم! D:

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد