روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

آدم بعضی وقتا تو زندگی به مرحله ای میرسه که احساس می کنه که چیزی دیگه خوشحالش نمیکنه. از ته دل دعا می کنم برای کسی همچین اتفاقی نیفته. 

به یه مرحله بدی رسیدم. میخوام مدتی از وبلاگ نویسی دور باشم چون دارم حس میکنم دست و دلم به نوشتن پستای مثل قدیم نمیره و واقعیت اینه که هر چی بخوام از این به بعد بنویسم میدونم که کم کم رنگ و بوی غم میگیره و من اصلا نه می خوام  کسی با خوندن اینجا غمگین بشه و نه اینکه خودم بعدا آرشیومو خوندم حس بدی بهم دست بده و لحظه های الانم تداعی بشه.

مدتی نیستم.  وقتی میز کار بلاگفا رو باز میکنم اون احساس خوبی که برای نوشتن لازمه نمیاد سراغم. به خصوص که این وبلاگ با خودش رازی داره که اصلا سرانجامش معلوم نیست و حتی نمیشه پیش بینیش کرد. 

میذارم وقتی حال خوبم برگشت اون موقع بنویسم. 

آخرین تلاشام برای عوض کردن روحیم و دور شدن از افسردگی، که امیدوارم مقطعی باشه، فعلا همون اینستاگرامه. نمیدونم چقدر هم اونجا بمونم ولی از وبلاگم فعلا میخوام دور باشم تا آلوده حسای بدم نشه. 

پ.ن: برای حال خوبم دعا کنید. 

برای حال خوب همه دعا کنیم. 

پ.ن: با انرژی بر می گردم. 

با انرژی باشید. 

 

خ.ن: یادته یه روز قصه اینجا رو بهم گفتی؟ یادته گفتی بقیشو بعدا تعریف می کنم؟ انگاری قراره این قصه همیشه ناتموم بمونه. چون هیچوقت دیگه نشد که ازت بخوام تمومش کنی، تو هم تموم نکردی. 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد