روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

خدا شفا بده!

 

 یه شب که من با مامان اینا پارک بودم، تو پارک یه پسر بچه فوق العاده بانمکی اومد بند کرد به ما! بهش که گفتم گفت بیا! همش پسر بچه ها میان طرفت! معلومه بچمون پسر میشه! شبش دیروقت رسیدیم خونه و من چون صبحش هم همدان بودم رسما از خستگی داشتم کله پا میشدم باهاش که صحبت می کردیم و منم از خستگی انگار چوب کبریت گذاشته بودن و چشامو به زور باز نگه داشته بودم، تو عالم توهم گفتم از وقتی این بچه هه رو دیدم خیلی ازش خوشم اومده. کاش این مال ما بود. اونم گفت نمیشه دیگه واقعا جا نداریم بخوایم همه رو به فرزندخوندگی قبول کنیم!! بهش گفتم تو باید همه بچه ها رو دوست داشته باشی. بعد یاد کارتون نمو افتادم گفتم مثل مامان بابای نمو که هزار تا تخم کوچولو ماهی داشتن و همه رو دوسشون داشتن. بعد کوسه زد و مامانه با 999 تا ماهی نابود شدن. موند بابا ماهی و نمو. ممکنه یه روز منم نباشم تو بمونی با بچمون. قول بده بعد از من خوب مواظبش باشی، هواشو داشته باشی و نذاری کمی و کسری ای حس کنه، حرفمو قطع کرد گفت دیوونه! ندا! بی خوابی واقعا زده به سرت داری دیگه از جاده خارج میشی بگیر بخواب بعدا حرف می زنیم!! منم با همون توهم فانتزی نمو و زندگی بدون منه شوهر و بچم خوابم برد!! 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد