روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

 

یه موقع هایی که دلم بهونه می خواد، خسته میشم، شرایط جسمیم میریزه به هم و حالی برام نمی مونه، دوست دارم شکایت کنم و گریه کنم، با رفتاراش برام سنگ تموم میذاره. انقدر پدرانه حواسش بهم هست که واقعا آروم میشم. با تمام وجود سعی می کنه به قول خودش آروم باشم. دیروز دقیقا همین حال رو داشتم. سر شب حتی حال نداشتم چراغ اتاق رو خاموش کنم. دراز کشیده بودم و یه بالش گذاشته بودم روی سرم تا نور نخوره به چشمم و صدا نیاد. حال بدی داشتم. همه اون فکرایی که آشفته ام میکنه. دو راهی ها. مشکلات بزرگی که مانع رسیدن ما به هم میشه. بغضم گرفته بود. باعث شد فکرامو بهش بگم. از نگرانی هام. به قول خودش هر چیزی که اذیتم میکنه. انقدر حرف زد باهام و مهربونی کرد تا آخر شب آروم شدم و تونستم به خودم مسلط بشم. تا ساعت 5 صبح دوباره با کمکش آرامش بهم برگشت. 

پ.ن: مشکلات هست. مشکلات زیادی هم هست. واقعا نمی دونم آینده چی میشه و با تمام وجود از خدا میخوام آینده جدایی ما از هم نباشه. (آمین)

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد