روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

خو نمیخوام. مگه زوره؟!

وقتی منو بابام با هم متحد میشیم و موفق میشیم در از میدون به در کردن، فراری دادن و ترکوندن آقای خواستگار!! D: 

حالا همه با هم: بابایی بابایی بابایی بابایی

پ.ن: اینجور موقع ها ما اخمای ریز مامان رو ندید میگیرم. مطمئنیم دلش با ماست. :)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد