روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

روزی روزگاری من و مامانم در سربازی!

من و ابوی و خانوم والده. سر غذا:

ابوی: تا حالا مرغ سربازی رو خوردید؟!

من و خانوم والده یه نگاه بهم می کنیم و می خندیم.

خانوم والده: اون دو سالی که عجب شیر بودم خوردم! ندا تو اون موقع که مرز افغانستان بودی خوردی؟

من: مرز نه. ولی اون زمان که آموزشیم  آبادان بود خوردم! 

ابوی فقط می خنده. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد