روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

چی شد که دچار دوگانگی شخصیت شدم؟!

سوار اتوبوس بودم که یه خانومی با دختر سه سالش هم پشت سر من نشسته بودن. بچه هه دیگه داشت می رفت که بنا رو بذاره به نق زدن که چرا نمی رسیم. مامانش هم برای اینکه ساکتش کنه الکی می گفت دیگه رسیدیم. بچه کذا هم گول خورد و هر 5 ثانیه یه بار بغل گوش من داد می زد: ریسیدیممم! توی یکی از ایستگاه ها هم گفت ریسیدیم و بلند شد بره پیاده بشه که مامانش دستشو گرفت گفت مامان جان نرسیدیم! (الله!)  بعد دوباره به همون منوال قبل شروع کرد به گفتن ریسیدیم! تا اینکه بالاخره رسیدن به ایستگاه خودشون و مامانه هم گفت رسیدیممم. بچه هم برگشت گفت نریسیدیم!! مامانه میگفت رسیدیم. بچه هم میگفت نه نرسیدیم!! تا اینکه دیگه مامانه بچه رو زد زیر بغلش و پیاده شدن!

پ.ن1: الان باید انتظار داشت بچه سالم بمونه؟! 

پ.ن2: موضوع پژوهش: چرا بعضی افراد دچار بحران دوگانگی شخصیت هستند؟!

پ.ن3: فقط چوپان دروغگو بدبخت بد نام شد؟؟


نظرات 2 + ارسال نظر
ارش دوشنبه 20 مهر 1394 ساعت 11:21 http://metroo.blogsky.com

قشنگ بود

شقایق دوشنبه 20 مهر 1394 ساعت 16:25 http://yasna1389.blog.ir

رسیدن یا نرسیدن، مسأله این است!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد