روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

بعد...

از همه بهترترترترترتر وقتاییه که از ضعف دراز کشیدم. بعد بارونم میاد. بعد پاییز هم هست. بعد یه روشنی سفید مانندی به خاطر ابرا میفته تو اتاق. بعد مامان هم داره اون ور کانالا رو بالا و پایین میکنه. بعد من لباس پاییزی تنمه. بعد چشمم به ساک کاغذی سبز میفته که توش کاغذا و رسیدای تهرانمونه. بعد خودش میاد و انقدر حرفای خوب میزنه که همه این چیزا قشنگتر به چشمم میاد. بعد دردم میفته و با صدای بارونه که میخواد خوابم ببره. 

بعد اینکه دیشب وسط حرفامون یه دفعه خوابم برد نمی دونستم امروز چه چیزای قشنگی در انتظارمه ادامه حرفا رو که شنیدم. 

پ.ن: بعد شمردم دیدم 9 بار گفتم "بعد".  الان شد 10 تا!!