روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

خنده درمانی!

بابام دلش درد می کرد. مامانم بهش گفت بره روغن زیتون بخوره تا خوب بشه. بعد بابام مثل بچه ها صورتش رفت تو هم و گفت روغن زیتون خالی؟ دوست ندارم. بریز تو سالاد! مامانم با تعجب نگاه کرد گفت: یه قاشقه فقط! قاشق روغن زیتون هم تو دستش بود. یه دفعه بابام خودش به حرف خودش خندش گرفت. منم این وسط یاد یه جوک افتادم و گفتم براش: که یه بچه ای قرصشو نمی خورده بعد مامانش برای اینکه بچش قرص رو بخوره، قرص رو قایم می کنه توی یه تیکه کیک. بعد به پسرش میگه پسرم کیکت رو خوردی؟ پسره میگه آره مامان  خوردم. فقط یه هسته ای وسطش داشت اونو انداختم رفت! حالا بابای من که قبلش خندش گرفته بود بعد من این جوکه که واقعا هم خنده نداره رو گفتم، یه دفعه انقدر شدت خندش بالا گرفت که دیگه واقعا نمی تونست خودشو کنترل کنه  (گاهی آدم اینجوری میشه که نمی تونه نخنده!) من و مامانمم خندمون گرفت بود. صحنه خنده بابام واقعا دیدنی بود! بعد که خوب خنده هاشو کرد گفت وای خدا دلم خوب شد واقعا. و چون خوب شد روغن زیتون هم دیگه نخورد 

پ.ن: فقط مامانم یه ساعت با قاشق روغن زیتون بالاسرش وایساده بود!

نظرات 1 + ارسال نظر
خلیل سه‌شنبه 5 آبان 1394 ساعت 21:42 http://tarikhroze4.blogsky.com

سلام

جالب بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد