روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

احتمالا رشته دانشگاهی مادربزرگه باستان شناسی بوده!

مشغول کارای پایان نامه تو پستوهای بازار بودم که یه مادربزرگ فوق العاده خوشگل و شیکی دست نوه اش رو گرفته بود و آورده بود آثار باستانی ته بازار رو بهش نشون بده. بعد براش توضیح میداد که اینجا چی بوده و اسمش چیه. چند ثانیه دست کشیدم و نگاهشون کردم. دلم خواست اگه یه روزی مادربزرگ شدم اینجوری مادربزرگ باشم. 

نظرات 1 + ارسال نظر
تارا پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 11:10

من هم می خوام از این مامان بزرگا شم :)))

اتفاقا هم میشی. خیلی بهت میاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد