روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

کوچه

من و بابام توی ماشین در حال برگشتن به خونه.

بابام: اِ ندا کاش از این کوچه می رفتیم مسیرمون سریع تر میشد. 

من: همین که رد کردیم؟ اسمش چی بود؟

بابام: ااا کوچه مدرسه راهنماییت بود. یادت نیست؟؟

من: نه بابایی. کوچه مدرسه من بالاتر بود. این نبود.

بابام: همین بود. من هر روز به خاطر تو میومدم کوچتون.

من: نه. من خودم تنها بودم.

بابام: تا سر کوچه هر روز می رسوندمت.

من: بابایی سرویس داشتمااا

بابام: روز ثبت نامت که بودم؟؟؟

من:  اون روز هم با مامان اومده بودم! 


طفلک دیگه هیچی نگفت 


نظرات 2 + ارسال نظر
تارا یکشنبه 24 آبان 1394 ساعت 12:46


عالی بود

آخه یه اصراری می کرد!

شقایق دوشنبه 9 آذر 1394 ساعت 17:44 http://yasna1389.blog.ir

جناب پدر ممارست داشت که با تو بوده!!!

وای آره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد