روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

رو پشت بوم

*هم اتاقی و هم کلاسی سابق بهم مسیج داده: استادا هیچکدوم تو دانشگاه نیستن. معلوم نیست کجان. 

شما خودتون شاهد باشید من میخوام برم پیش استاد راهنمام، اونه که نیست! :" والا! 

**امروز باید منو از پشت بومای بازار جمع می کردن! با بابا و خان داداش و آقایی که راهنمایی می کرد پشت بوما رو بالا و پایین می کردیم، می رفتیم و عکس برداری می کردیم، همین حینا هم داشتم یه چیزی واسه خان داداش تعریف می کردم که توی جمله ام از کلمه «خِفت» استفاده کردم، خان داداش کلا شد علامت تعجب. گفت: پشت بوم که میری، ادبیاتت هم که تغییر کرده لابد پس فردا هم میخوای کفتر باز بشی؟! یعنی انقدر خندیدم که نزدیک بود از پشت بوم پرت بشم پایین! :))

پ.ن: عکساشو به خدا بعدا میذارم. الان افقی شده ای هستم که داره چشام چپ میشه از خستگی تازه فردا هم باید بزنم تو گوش اوقاف. اوووف

نظرات 1 + ارسال نظر
شقایق دوشنبه 9 آذر 1394 ساعت 17:36 http://yasna1389.blog.ir

خفت
تاثیرات پایان نامته ها!! انقدر تو بازارا و کوچه پس کوچه های قدیمیِ جان رفتی دیگه داری مثل بچه های کوچه بازاری میشه!!
میگم جواد یساری و عباس قادری هم واسه خودت پلی کن!!

وای یادش میفتم میمیرم از خنده
آره فکر خوبیه. صفر تموم بشه میرم تو کار اینا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد