روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

خاله کوچیکه

* رفتیم عیادت خونه خاله ته تغاری. این عیادت هم واسه ما شده بود طلسم. هی افتاد عقب. به خاطر امتحانا و انتخاب واحدا و ایضا مخ زدن استادا واسه گرفتن نمره قبولی برای پسرخاله های ترمولک. روزی که این دوتا (داداش نیستن. هر کدوم مال یه خاله هستن) دانشگاه قبول شدن (اونم با رتبه های نجومی و دانشگاهایی که صمد آقا هم میتونه قبول بشه!) ما رفتیم مثلا حرفا برای اینا جشن بگیریم.
 خلاصه دوتاشون هم نشسته بودن کل والا ما هر چی جشن و پایکوبی کردیم اینا مثلا به خیال خودشون دیگه بزرگ شدن، سنگین و رنگین نشسته بودن داشتن ما رو نگاه می کردن! هی ما می خوندیم: قبولی دانشگاه، ایشالا مبارکش باد!! اینا هم عین پادشاه ها لبخند ژکوند می زدن! آقا داداشم هم میگفت حالا یه طوری نشینید که همه فکر کنن شریف و بهشتی قبول شدید!! خلاصه کلی سر به سر شون گذاشتیم و هی داداش جان بهشون میگفت آقایون دوماد بفرمایید وسط! دیگه اون روز کلی خوش گذشت و موقعی که همه کادوهاشونو دادن داداشم همه رو ورداشت به شوخی میگفت هر وقت فارغ التحصیل شدید و نمره هاتون خوب بود  اینا رو بهتون می دم
ولی خب بالاخره طلسم شکسته شد و تونستیم بریم عیادت خاله.
مامانم برای خالم مربای هویج پخته بود. شیشه مربا رو گذاشت روی میز. گفتم مامان خوشگلش کنم؟ گفت خوشگلش کن.



بعد همه توهم زدن که مربا رو من درست کردم. هی می گفتم نننننه. اما همه شلوغ می کردن و دست میزدن می گفتن باریکلا. تو شلوغی هم نه کسی صدامو میشنید نه میذاشتن حرف بزنم! شده بودم عین مرد هزار چهره!  نمی تونستم بگم من درست نکردم من فقط خوشگلش کردم. من اصلا بلد نیستم مربا درست کنم.

* آینه جدید خریدن واسه اتاق نشونه خوبیه؟ بله که خوبه. مگه میشه نباشه. هنوز نصبش نکردم و فکرا دارم براش.



* مقاله ام پذیرش گرفت :) فقط میمونه اینکه داورا هم تاییدش کنن تا نمره اش رو برام حساب کنن.

نظرات 3 + ارسال نظر
گلابتون دوشنبه 12 بهمن 1394 ساعت 12:27 http://golabat00n.blogsky.com/

چه مربای خوش رنگ و لعابی! ساده ایا... میگفتی خودم پختم
عکس آینه ایتم خیلی باحال شده... چه دستبند هیجان انگیزی!

اگه می گفتم خود درست کردم ازم دستورشو میخواستن

گلابتون دوشنبه 12 بهمن 1394 ساعت 12:29 http://golabat00n.blogsky.com/

لینک شدی

ممنون

شقایق یکشنبه 16 اسفند 1394 ساعت 12:54 http://yasna1389.blog.ir

منم مدتهااااست این تصمیم گریه نکردن و گرفتم! و کاملا میفهمم وقتی میگی بغضای وحشتناک یعنی چی!!!
آدم باید گریه کنه!! این چه تصمیمیه آخه!!
ولی من دیگه نمیتونم گریه کنم!!

آره خیلی بده شقایق. باز دوباره نزدیک بود همون اشتباه رو تکرار کنم. ولی الان به خودم اجازه میدم هر موقع دلم خواست گریه کنم. خیلی بهتره.
وای خیلی سخته.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد