روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

کم نیاوردیم

حتی اگه کوهی کار اداری ناخواسته بریزه سر میم، حتی اگه شونصد ساعت منتظر بشینم که ببینم اون رئیسه کی می خواد آزادش کنه تا بعد از نود و بوقی همو ببینیم، حتی اگه آخرش یه لحظه اشکم دربیاد، اما باز تو یکی از تیمچه های بازار روبروی این حوضه میشینم و  یه برگه از این تبلیغای انتخاباتی که سر راه دادن رو از کیفم درمیارم  و توش می نویسم خدایا شکرت.


بعد ادامه کاغذ رو با چرت و پرت پر می کنم. تازه برگه رو هم اونوری می کنم و با کاندید محترمی که اعتماد به نفسش لایه اوزون رو هم سوراخ کرده حرف می زنم!! با خودم میگم هر کی اومد گفت تو دیگه چی میگی اینجا؟ بهش میگم من نویسنده ام! اومدم اینجا حس بگیرم و بنویسم!! دیگه ملت نمی دونن که دارم فحش میدم به اون رئیسی که نمیذاره میم بیاد و ما رو  اینجا کاشته! (ببین کار آدم به کجا میرسه!)


القصه شکرگزاری پاسخگو بود و ما کم نیاوردیم. بنابراین ما ادامه روز رو که داشت شب میشد و ناهاری که تبدیل شد به عصرونه، اینجا بودیم، تو یکی از اون حجره های طبقه بالا.





به میم میگم برام از این مجمعا بخر. می خنده، بهش میگم  این گل گاو زبونه چه طوسی خوشرنگی داره. برام لاک این رنگی بخر. می خنده. یکی از نورگیرای سقف رو که آبی آسمون ازش پیداست نشون میده میگه لاک این رنگی چی؟ میگم وای آره. بخر. می خنده. میگم برام جایزه پایان نامه بخر. می خنده. کلا فقط میم قابلیت اینو داره که با وجود کلی خستگی و سردرد برای اینکه بهم خوش بگذره بخنده!

* سرم پایینه دارم از هر چیزی یه ناخونک می زنم. حس می کنم داره با لبخند نگاهم می کنه. برمی گردم سمتش و سرمو تکون میدم که یعنی جانم؟ با خنده میگه تو کارت رو بکن. بالغ بر هفتصد بار تو زمانای مختلف این اتفاق میفته و دفعه آخر که داره حرف میزنه و نگاهش می کنم، یه لحظه مکث می کنه تا میاد حرف بزنه میگم به خدا دارم کارمو می کنم! 

 

پ.ن: یه روزی رو که آدم فکر می کرد به فنا رفته 180 درجه تغییر پیدا می کنه و تبدیل میشه به یه روز کاملا خوش.

پ.ن: بسی امیدواریم فردا نیز تکرار شود!

پ.ن: یعنی الانه که از خستگی با مغز برم تو کیبورد.

خدایا شکرت

نظرات 10 + ارسال نظر
بادبادک چهارشنبه 5 اسفند 1394 ساعت 03:22

یه ریحون بیهوش نیمه خواب که با وجود بیهوشی نتونست واسه این پست ذوق نکنع (*^__^*) دوس دارم مکالمه هاتونو.... توصیفاتو... اون مجمع و حجره هارو:-):-):-)

عزیزم دلم. با اون چشای خوشگل خوابالو
فدا فدا فدا فداااااا

عاشق خدا چهارشنبه 5 اسفند 1394 ساعت 04:52 http://www.tec-nejad.ir/trunking.html

مهربان باش شاید فردایی نباشد...
از خوندن مطالبتون استفاده کردم سپاس
به منم سر بزنید افتخاریست

بله. چشم. مهربون می باشیم

لبخند ماه چهارشنبه 5 اسفند 1394 ساعت 07:38 http://Www.labkhandemah.blogsky.com

خوش به حال میم که تو رو داره

اصلا خوش به حال دوتاتون

ای وای خجالت کشیدم
خیلی ممنون

گلابتون چهارشنبه 5 اسفند 1394 ساعت 08:35 http://golabat00n.blogsky.com/

چه خوب... چه قشنگ!
چه عکسای نازی!
عاشق رنگ و عطر و طعم گل گاو زبونم... البته خوب دم بکشه بیشتر به بنفش میزنه
موفق باش و امیدوار

مرسی عزیزدلم.
ا چه خوب پس. هم سلیقه ایم.
جدی بنفش میشه؟ بگم لاک بنفش هم بگیره واسم پس
متشکر

نفس چهارشنبه 5 اسفند 1394 ساعت 09:03 http://sarvareman.blogsky.com

چه مجمع هیجان انگیزی!
خداروشکر کلی خوش گذروندی

آره. من خودم خیلی دوست دارم از اینا.
خدا رو شکر

آیدا چهارشنبه 5 اسفند 1394 ساعت 15:51

اینجا چقدر خوشگله. ندا عکسات خیلی خوشگلن. خیلی بهم آرامش میدن.

آره واقعا جای دل انگیزیه.
ممنون آیدا جانم. خوشحالم که آرامش میده

خلیل چهارشنبه 5 اسفند 1394 ساعت 23:13 http://tarikhroze4.blogsky.com

سلام،

به به ! چه خوراکی های خوشمزه ای. نوش جان.

ممنون. جای شما خالی

دخترک پنج‌شنبه 6 اسفند 1394 ساعت 16:49

وااااای اینجا چه قدر قشنگه
کجاست اونوخ؟
بعدش چرا گل گاوزبونه طوسیه؟ آخه باید مایل به بنفش باشه هااااا
منم از این جاهای خوشکل میخوام خوب
جایزه پایانامه هم که داری
من برم یکم گریه کنم

مرسی
سرای مهر بازار سرپوشیده اراک
آره طوسی بود. یه طوسی پررنگ. من خیلی از دم نوشا سر در نمیارم. ولی انگار باید بنفش می بوده و من نمی دونستم!
تشریف بیارید اینجا من می برمتون این جاهای خوشگل
حالا خودت هم واسه خودت میتونه جایزه بگیری. من این کار رو هم کردم

آنی پنج‌شنبه 6 اسفند 1394 ساعت 17:40 http://www.annie.blogfa.com

ای جان
چه روز قشنگی
چه لحظه های دوست داشتنی
چقدر لطیف و عشقولانه بود این پستت

شما کارتو بکن

واقعا روز قشنگی بود. ایشالا همه تجربه بکنن.

چش چش

بانوجان پنج‌شنبه 6 اسفند 1394 ساعت 19:44

منم خولاکی( اون مسخره نیست ، خنده شیطنت باره در قاموس من ، گفته باشما)

چش چش. تشریف بیار دوباره اینجا تا ببرمت.
دقیقا آیکونای بلاگ اسکای با اسمشون هم خونی ندارن!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد