روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

روزهایی که برای خودم جای دیگه می نوشتم 4

ا

به اعتقاد من دخترا در مواجهه با پسرا به دو دسته سالم و بیمار تقسیم میشن! سالم ها که سالمن. دمشون گرم، دست راستشون رو سر ما بیمارها! اما بیمارها باز خودشون به دو دسته تقسیم میشن:
یک) دخترای توهمی دو) دخترای خنگ!
دخترای توهمی اون دسته از دخترا هستن که دائم توهم اینو دارن که همه پسرا کار رو زندگی شون رو ول کردن و هر آن درصددن که از اینا خواستگاری کنن! کلا به موجودات مذکر یه حساسیت ویژه ای دارن. از نظر این عزیزان پسرها موجودات بسی بیکار هستن که تمام هّم و غمشون توجه به انواع و اقسام واکنش های این دخترا هست. از بین دوستام مورد داشتیم که دیگه تمام پسرای دانشگاه از این عزیز دل خواستگاری کرده بودن! خب ما اول ها باورمون میشد تا اینکه دیدیم یه چیزی این وسط می لنگه. به عنوان مثال این دوست ما سر کلاس یه مبحثی رو ارائه داده بود و چون آقا پسره مذکور خیلی بهش نگاه کرده بود معنی میشد که این آقا عاشقم شده! یا دوست توهمی دیگه هم داشتیم که وقتی داشتیم توی خیابون می رفتیم یه دفعه وایمیساد فحش دادن، کثافت ِ بیشعور ِ آشغال ِ عوضی ِ خاک بر سر ِ بــــــــوق.....  ! آخه چرا؟؟؟ زیرا اعتقاد داشت پسر بدبختی که با شعاع دو کیلومتری از کنار ما رد شده به این متلک انداخته!
به طور خلاصه اینکه این دخترها خودشون رو مورد توجه هر موجود نری اعم از انسان و حیوان و خزنده و درنده حس می کنن و باورشون نمیشه که چیزی غیر از این باشه.
دسته دوم همون طور که گفتیم دختران خنگ هستن و باید عرض کنم با کمال شرمندگی خودم تو این دسته قرار دارم! :| یعنی پسر بدبخت باید خودش رو کرک و پر بکنه، اُریب بره، زیگزاگ برگرده تا این دخترها بفهمن بابا بیچاره داره نخ میده و منظوری داره! خنگ ِ نفهم بفهم!
مورد داشتیم یه پسری از آشناها که من بعدها فهمیدم خواستگاره (الله!) برای اینکه سر صحبت رو باز کنه اومده بود توی فیس بوکم پیغام گذاشته بود و من در جواب ایشون نوشته بودم: من شما رو می شناسم؟ ایشون هم گفته بود بله. منم در جواب نوشته بودم من اصلا همچین شخصی نمی شناسم!! می تونم تصور کنم بنده خدا بعد از خوندن این جمله مدتی توی دوربین خیره شده و از کادر خارج شده!
 حالا هم جدیدا پسر خالمون داستان شده. ایشون بعد از سالیان سال که هی میگفت قصد ازدواج ندارم زد و از طریق مامانش که همانا خاله ما باشه به مامانم رسوند که قصد ازدواج رو بالاخره پیدا کرده و فکره ازدواجه! منو میگید وقتی شندیم خوشحال خوشحال رفتم دانشگاه براش کیس مناسب پیدا کنم!! خیلی جالب بود که با زبون بی زبونی مشخصات ظاهری دختر مورد نظرش با من هم یکی بود! (عجب تصادفی! جداً برای خودم نگرانم!) خلاصه اینکه یکی از دوستامو دیدم و به نظرم خیلی مورد خوبی بود یکه و تنها براش خواستگاری کردم و مورد هم بسیار شرایط رو پسندید! بعد هم برای اینکه جبران کرده باشه همون جا منو واسه داداشش خواستگاری کرد! (مبادله کالا به کالا! اصلا شوخی شوخی داشت جدی می شد!! :))) ) خجسته وار اومدم خونه و با افتخار به مامانم گفتم علاوه بر اینکه پسرخاله رو زن دادم اون وسطا خودمم شوهر دادم! :))) بعد اینکه خانوم والده کلی تاسف خورد به حالم، جریان رو بهم گفت و من فهمیدم چه کار کردم!
دیگه بقیه داستان هم بالاخره منتهی شد به اینکه چه جوری جواب منفی رو بهشون برسونیم و اینا!
در کل آرزو به دلم مونده در برخورد با این موارد یه ذره سنجیده و خانوم عمل کنم که اصلا انگار قسمت نیست. یعنی ها سوتی رو باید حتما بدم!
خواهشمندم برای بیماران دعا کنید! ثواب داره!
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد