روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

عیون

قبلا گفته بودم بابام، من و مامانم رو توی گوشیش حورالعین و نورالعین سیو کرده. :))) چند وقت پیش تو ماشین بودیم و می خواستیم بریم پیش اخوی. بابا پشت فرمون بود و گوشیش رو داد بهم که به اخوی پیام بدم. یعنی تا گوشی رو گرفتم شهید شدم از خنده. هی مامانم میگفت چی شده؟ خنده نمی ذاشت بگم. داداشم رو سیو کرده بود پورالعین :)))))))))


پ.ن: هنوزم یادم میفته خندم میگیره :))

نظرات 2 + ارسال نظر
فاضله هاشمی یکشنبه 11 فروردین 1398 ساعت 23:24

خخخخخ گلنوشت عشق وبلاگ من

فاطمه دوشنبه 12 فروردین 1398 ساعت 00:27 http://shologhpologh.blogsky.com

ایولا آدم اینجور بابای باحالی داشته باشه حالا کولرم خاموش کنه چه اشکالی داره

اتفاقا اصلا به کولر کاری نداره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد