روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

وقتی که تولد با افطار همزمان میشه

دیروز تولد یکی از همکارای بنیاد بود که من به این نتیجه رسیدم هنوز هم بر آرمان های خودم با همون شدت و حدت قبلی باقی هستم. یعنی وقتی یاد جنگولک بازی هام میفته از شرم دلم می خواد سر ببرم به گریبان. یکی از نقش هایی که تو تولدها و جشن ها همیشه رو دوش منه عکس گرفتنه. نمیگم عکاسیه چون عکاسی کار هر کسی نیست. (عکّاس بر وزن فعّال به معانی کسی که از بس یه فعالیتی رو انجام  داده  زبده اون کار شده) خلاصه که می خواستم از میز تولد عکس بگیرم در حالی که یه کفشم رو درآورده بودم و پام رو روی صندلی گذاشته بودم از پیشخدمت سوال می کردم اجازه هست برم بالای صندلی؟ :| قیافش دقیقا پوکر فیس بود و تو دلش داشت می گفت تو که داری میری چرا می پرسی؟ موقع افطار،  میزِ بغلی ما که یه خونواده مذهبی بودن داشتن نیایش می کردن ما داشتیم رقص چاقو می رفتیم و من هم اصرار داشتم هدیه ها رو توی جمع از طرف مادر عروس و مادر داماد اعلام کنم: یک جلد کتاب نفیس از طرف مادر عروس، خانوما دس دس... و تا چشمم میفتاد به همون میز بغلی از جماعت می خواستم صلوات مجلسی ختم کنن :))) خلاصه که مقادیر زیادی آتیش سوزوندیم و جمله هایی از این دست شنیدم که ندا خدا لعنتت کنه صحنه جرم رو ترک کردیم. باشد تا عبارت همگان گردیم. :"
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد