روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

ژیوان

امسال رو بنا گذاشته بودم به صلح با درون. روزی صد بار برای خودم تکرار می کنم و همش میگم خدایا منو با آدمایی محشور کن که به رشدم کمک کنن. یعنی باورم نمیشه این درخواست داره با چه سرعتی پیش میره. هر روز پر از معجزه. مشکلات همه به چشمم مثل سمباده شدن که دارن هی بیشتر و بیشتر صیقل میدن روحمو. باورم نمیشه من ندای سال 96 یا حتی 97 باشم. چه برسد به ندای 28 سال پیش. الف جان یکی از اون آدماست که درست  و دقیقا انگار خودمم. با همه خوبی ها و بدی هام. درست خود خودم.

امروز با الف جان نشسته بودیم توی کافه. هر کس از دور ما رو ببینه فکر می کنه صنعتی و سنتی رو با هم زدیم. :))) شاید از حرفامون سر درنیارن ولی قشنگ میفهمم چی میگه و میفهمه چی میگم. مثل دو تا عبری زبونیم وسط یه مشت انگلیسی. براش آدمای میزای دور و ور رو تحلیل می کردم و میگفتم عاشق اینم که با این کار مردم شناسی کنم یا کامنتای مردم رو بخونم و فضای فکریشون رو بفهمم. همیشه هم به این نتیجه می رسم مردم چقدر داغونن. :))) میخنده و میگه در واقع تو بالاتر فکر می کنی که به چشمت داغون میاد. بعد هم تحلیل های بادی لنگوییچی اون شروع میشه و میگه مثلا اون پسر داره به اون دختره دروغ میگه. به مسخره نیم خیز میشم. میگه کجا؟ میگم می خوام برم به دختره بگم داره دروغ میگه. :))) جفتمون می خندیم. میگه بشین خودش می فهمه. بعد جدی می شم و میگم آره می دونه. در واقع دوست داریم دروغ بشنویم. میگه همیشه دیالوگ بعدی ذهنمو میگی. می خندیم. دستشو میاره بالا و من یه های فایو بهش می زنم.


پ.ن: اون چیزی که مال توست خودش تو رو پیدا می کنه.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد