روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

مثل بوی گل نسترن من درآوردی

عصرا وشبای شاد تابستونا برای من یعنی فاصله سنی 5 تا 16 سالگی که می رفتیم شهربازی و هر تابستون بلاستثنا این کار رو باید دوبار انجام می دادیم.

یعنی گل های خوشگل صورتی کوچولو که من بهشون می گفتم نسترن و سوسن (که نبودن) لابلای چمنای خوشبوی ورودی شهربازی که آفتاب عصر بهشون می تابید.

یعنی بساط پیک نیک مامان و بابام کنار دریاچه وسط شهربازی، دل تو دل من و خان داداش نبودن برای شب شدن.

یعنی شام ساندویچای سوسیس سیب زمینی مامان پز و خوردن سریعشون و رفتن سراغ بازیا.

یعنی جمعای چند نفری با دختر خاله ها و پسر خاله ها و آنالیز کردن وسایل بازیا که همیشه با چرخ و فلک و قطار خاتمه پیدا می کرد.

یعنی حسن ختام برناممون با بستنی قیفی و خوشحالی های ممتد بعدش تا روزها و روزها


پ.ن: جنس خوشحالی هام تغییر کرده، حسرت گذشته رو ندارم ولی یادآوری همیشه برام شیرین و خوشاینده.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد