روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

برای اینکه حال و هوامون از این جو دربیاد خالم این چند روز اخیر رو دعوت کرده بود باغشون.‌ پسر خالم و زن و بچش هم اونجا بودن.( یه دختر ۱۶ ساله دارن ) زن پسر خالم تا دید نماز می خونم گفت ندا جون فدات بشم با یکتا هم حرف بزن نمازشو بخونه. گفتم خودش باید بخواد. نباید زور کرد که. گفت حالا تو حرف بزن. گفتم باشه. یه خرده گذشت حاضر شدیم که بریم بیرون. دختره رفت آرایش کنه. باز زن پسر خالم دید من آرایشی نمی کنم گفت ندا جون عزیزم با یکتا حرف بزن که انقدر آرایش نکنه. :/ گفتم چشم. ( که البته اگه اعتماد به نفس داشته باشه با اون همه زیبایی آرایش نمی کنه.) شب شد و من کتابمو از کیفم درآوردم و شروع کردم به خوندن. مامان جانش شروع کرد که ندا جون با یکتا حرف بزن یه کم اونم کتاب بخونه. گفتم چشم. صبح فرداش دفتر صفحات صبحگاهیم (یه نوع تمرینه) رو درآوردم و شروع کردم به نوشتن . عروس خالم گفت ندا جون؟ گفتم با  یکتا حرف بزنم بنویسه؟ گفت آره خاطراتش رو بنویسه یه کم نگارشش تقویت بشه. دیگه دفعه بعدی می خواستم بگم می خواید دخترتون رو بدید من براتون بزرگ کنم؟! 

پ.ن: والا تو اون مدت زمان چند روزه من فقط تونستم روی بخش آرایش نکردنش کار کنم! 

پ.ن:  اگه مامان من یه بار گفته باشه نماز بخون. :/ 

پ.ن: یه منبر هم واسه مامانش رفتم که تفهمیم بشه خواستگار نفرسته. کلا رفته بودم که برم رو منبر. مامانم میگفت تفریح هم کردی؟ 


نظرات 1 + ارسال نظر
Bahar چهارشنبه 12 شهریور 1399 ساعت 13:30 http://Www.afterrain.blogsky.com

اخ اگه این ادما بفهمن که با دیکته کردن چیزی درست نمیشه و برعکس هم جواب میدهش

نمی فهمن. توی ابتدایی ترین اصول تربیتی مونده بودن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد