روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

با ناخون بلند چقدر تایپ سخته! :|

اومدم داستان تولد پارسال خان داداش رو بنویسم، داستان رفتن من و الف جان به نمایشکاه کتاب و برگشتن با سی چهل تا کتاب، همزمان خِرکش کردن کتابا توسط الف جان تا طبقه چهارم دندون پزشکی ای که من نوبت داشتم و بعدش دسته گل خریدن من برای خان داداش، داستان یهو سرد شدن هوا و پوشیدن کت چند هوا از خودم بزرگتر الف جان و پیاده رفتن تا خونه با کت گَل و گشاد و یه دست نایلون کتاب و یه دست دسته گل و خندیدن به تیپ من و... بعد انقدر دلم برای بیرون رفتن و بابام و دورهمی ها تنگ شد که دیگه نتونستم از جزئیاتش بگم.

پ.ن: یه روز هم رفتیم نمایشگاه اما چون یکی از همکارامون رو دیدیم از همون در ورود برگشتیم به جاش رفتیم قبرستون! :| آره واقعا قبرستون. که بریم سنگ قبر قدیمی ها رو ببینیم :|

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد