روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

یه روز خیلی خیلی معمولی

صبح پا میشم صفحات صبحگاهی می نویسم... یه کم یوگای سبک می کنم ... ظرفای صبحونه رو می شورم... با خان داداش میریم خرید... هفتاد و هفت دورِ شمسی و قمری می زنم که برای بله برون خان داداش سبد پیدا کنم... هیچ موقع فکر نمی کردم یه روز برم دنبال این چیزا اما خب دخترکمون دوست داره... هیچی چشمم رو نمی گیره... عرق ریزون وسط گرمای ظهر تابستون با الف جان موضوع مقاله هامون رو تلفنی چک می کنیم... دست خالی برمیگردیم سمت خونه... میام تندی ناهار درست می کنم... این وسطا زبان می خونم و فایل انگلیسی گوش می دم... مامان رو ماساژ دست و پا میدم گرفتگی عضلاتش باز بشه... بعد از ظهر شانسی نوبت ابرو از آرایشگاه همیشه وقت ندار پیدا می کنم... با پسرخالم و خالم میریم و منو میرسونن آرایشگاه... بعدش با دختر خالم میریم مانتو پرو کنه... این وسطا با بچش بازی می کنم... با خالم میریم کیف بخره... برگشتنی میگم می خوام یه کم خرت و پرت و لوازم آرایش بخرم... ششصد و شونزده تا کرم پودر در اقصی نقاط صورتم امتحان می کنم و به معنای واقعی کلمه رنگین پوست بر می گردیم سمت خونه... قبل رسیدن  با پسرخالم میریم پودر کیک بخره و منم غذا... با همون کرمای نصفه و نیمه به خانومه سفارش میدم و به هیچ کدوم از اعضا و جوارح داخلی و خارجی بدنم هم نیست که چه فکری کنه!... به  پسر خالم دستور پختن کیک میدم از هم جدا میشیم... میام شام مامان و خان داداش رو میدم و برای خودمم حاضری درست می کنم... ظرفا رو میشورم و وسطش فایل زبانم رو گوش میدم... می شینم پای لپ تاپ تا چکیده مقاله هایی که الف جان نوشته رو ویراستاری کنم... در نهایت ساعت دو شب رسما لو باتری می دم و غش می کنم. پایان! :|


پ.ن: همینجوری محض روزهای زندگی یک مسافر

نظرات 2 + ارسال نظر
غزل سپید دوشنبه 21 تیر 1400 ساعت 03:06

چه قشنگ

فدات عزیزدلم. راستی من هراز گاهی خاموش وبلاگت رو می خونم. خیلی دلم می خواست کامنت بذارم وقت نداشتم. ایشالا به زودی جبران می کنم. چون خوشحالم مثل قدیم دوست وبلاگی پیدا کردم

غزل سپید دوشنبه 11 مرداد 1400 ساعت 11:47

مرسی عزیزم.
همین که سر میزنی هم کافیه. من خودم هم بعضی جاها میرم میخونم و گاهی همون لحظه حس کامنت نوشتن نیست. دلم میخواد یک سیستم تبدیل کننده فکر به متن وصل میکردم و میگفتم توی ذهنم چه خبره و واسه صاحب وبلاگ تایپ میشد

وای کاش اختراع بشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد