روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

روزهایی که برای خودم جای دیگه می نوشتم 29

ا

این حرفا رو ول کنید؛ تقویم 96 رو بچسبید که تعطیلی نداره

روزهایی که برای خودم جای دیگه می نوشتم 28

ا

یکی از دوستام پدر و مادرش به رحمت خدا رفتن واسه همین با مادر بزرگش زندگی می کنه و وابستگی عجیبی بهش داره. وقتی پایان نامه اش تموم شد تقدیمش کرد به مادر بزرگش و توی صفحه تقدیمات نوشت تقدیم به مادرجون مهربونم. به خودش هم گفته بود مادرجون پایان ناممو تقدیم کردم به شما. اونم شاکی که چرا این کار رو کردی؟ کاش منو نمی گفتی! دوستم تعجب کرده بود و پرسیده بود اشکالش چیه؟ اونم گفته بود حالا من بیام دانشگاتون چی بگم؟! من که بلد نیستم مادر! :))) اصلا عجیب بامزه ست این زن.

مخلص کلوم امروز دیدم دوستم پروفایلش رو سیاه کرده اصلا قلبم وایساد. گفتم برای مادر جون یه اتفاقی افتاده. بعد من کلا حافظه ام در حد پوشال برنجه! اصلا یاد پلاسکو نبودم و یه خرده با دوستم احوال پرسی کردم فهمیدم خدا رو شکر اتفاقی واسه مادر جون نیفتاده و این سیاهیه مال پلاسکوست.

آقا تو رو خدا تو عزای عمومی پروفایلاتون رو کاملا سیاه نکنید یه نشونه ای چیزی بذارید آدم بفهمه برای چیه. شاید یکی مثل من درگیر بود با حافظه اش! 

روزهایی که برای خودم جای دیگه می نوشتم 27

ا

مجری شبکه خبر از امدادگر حادثه پلاسکو می پرسه: جمعیتی که پشت سر شما هستن امدادگرن؟ جمعیت ِ پشت ِ سر هم همه زل زدن به دوربین! امدادگر میگه نه متاسفانه فقط ازدحام جمعیته. جمعیت همچنان زل زدن به دوربین. مجری شبکه خبر میگه توصیه تون به مردم چیه؟ جمعیت همونطوری زل زدن به دوربین. امدادگر میگه تقاضای من و همکارانم فقط اینه که محل حادثه رو خلوت کنن. خواهش می کنم صحنه رو ترک کنن. شاید باورتون نشه مردم همچنان زل زدن به دوربین!


خدایا کِی می خواد شعور بعضی ها رشد کنه؟


روزهایی که برای خودم جای دیگه می نوشتم 26

ا

اون موقع ها که گوشی ها اندروید نبود، چقدر راحت بودیم انصافا، نگرانی مون ختم میشد به اینکه اسمس رسید؟ یا خدایا بازم اینباکس گوشیم پر شد. همین اینترنت لعنتی گوشی معلوم نیست تا حالا جون چند نفر رو گرفته. یه مدت من هی می دیدم با اینکه هر چی رعایت می کنم باز آخر ماه شارژ وایرلسم تموم میشه و هیچی به هیچی. بالاخره تصمیم گرفتم یه برنامه نصب کنم رو گوشیم که ببینم اینترنتم در چه راهی مصرف میشه و جون خودش رو فدا می کنه. متوجه شدم گوشیم خودش سر خوش سر خوش بدون کوچکترین اجازه ای، مشورتی، حرفی، سخنی، خودشو آپدیت می کنه. یه بار این برنامه، یه بار اون برنامه و من اصلا نمی فهمیدم. طبیعتا باید آپدیت خودکار برنامه ها رو می بستم اما مگه یکی دو تا بودن؟ امروز maps خودش رو آپدیت می کرد، فرداش player، پس فردا برنامه پیش بینی آب و هوا، یه روز با play store سرو کله می زدم یه روز با سرویس های گوگل بعد هم باتری و بعد تر هم چراغ قوه گوشیم! اصلا هر کدوم یه جور جولون میدادن. هی می گفتم خب دیگه درست شد و من دوباره می دیدم داره حجم کم میشه. نهایتا عصبانی شدم و خیلی خشن‌ناک  تصمیم گرفتم که دونه دونه برنامه ها رو پاک کنم. اینو نمی خوام. اونو نمی خوام. play store؟ به درد نمی خوره. maps می خوام چه کار؟ نقشه کاغذی مگه چشه؟ آب و هوا؟ حالا مثلا بدونم امروز هوا 13 درجه ست که چی؟ چراغ قوه؟ نمیرم تو تاریکی!!! شاید باورتون نشه همین جوری پاک می کردم و می رفتم. گوشیم داشت تبدیل می شد به یه حجم سنگینی با بک گراند سیاه که با داس کار می کنه و به جز همین برنامه کنترل اینترنت دیگه چیزی روش نمونده! خلاصه که نمی دونم چی شد که گوشیم دلش به حالم سوخت که درست شد؟ من خودم اون وسطا چه کار کردم که دیگه فهمید نباید روزانه 500 مگابایت به چیز بده!

نکته جالبش اینه که با همه این ادا و اطوارا و لوس بازی ها و نت مصرف کردن ها شما بگید اگه یه درصد وضعیت گوشیم بهبود کرده باشه! کاش لااقل مفید بود دلم نمی سوخت، همون کوفتی که بوده هنوزم هست.  :|


روزهایی که برای خودم جای دیگه می نوشتم 25

ا

کلا تو زندگی هر آدمی کار زیاد هست که یه مامان رو خوشحال کنه. اصلا ذات مامان جماعت اینه که هر کار خوبی که از بچش می بینه زود به وجد میاد. بنا گذاشتیم یه روز خوشحالشون کنیم؛ هر جوری. خیلی فکر کردم که چه کار میشه کرد که آخرش از روی رضایت بگه خدا خیرت بده. تیکه کلامش همیشه همینه. نفرین و رضایتش همین یه جمله ست. وقتی خوشحاله با رضایت میگه خدا خیرت بده. وقتی ناراحته با نارضایتی میگه خدا خیرت بده! اولی رو وقتی می شنوی میره می چسبه وسط قلبت. دومی رو وقتی میگه از صد تا فحش هم بدتره! می خواستم یه کاری کنم که آخرش از اون خدا خیرت بده های قلبی بگه.

خودش اومد گفت آخر هفته مهمون دارم. برنامه ات چیه؟ گفتم باید برم بنیاد ایرانشناسی. گفت مهمه؟ گفتم: آره. گفت ساعت چند باید اونجا باشی؟ گفتم نمیرم. گفت بنیاد؟؟!! گفتم خب کنسل می کنم. گفت غذا رو چه کارش کنم؟ گفتم دوتاشو من می پزم. گفت جارو پارو؟ گفتم با من. گفت گردگیری؟ گفتم من می کنم. گفت کیک رو چه کار کنم؟ گفتم من درست می کنم. گفت هماهنگی با بعضی مهمونا؟ گفتم بسپر به من. رفتیم سراغ کارا. یه سری ها اون، بقیه رو من. مشغول شدیم. قشنگ معلوم بود راضیه. هی گفت خسته نکن خودتو. گفتم حرفشم نزن. سرش شلوغ بود و خدا خیرت بده رو هنوز نگفته بود.

آخر شب وقتی خیلی خسته بود اومد گفت داشتم گلدونای کاکتوس رو جا به جا می کردم تیغ رفته دستم. چشمم نمی بینه. گفتم الان با موچین درش میارم. درآوردمش. گفت آخیش راحت شدم. خدا خیرت بده مامان جان. وقتی شنیدم انگار راحت شدم. راحت رفتم. راحت خوابیدم. راحت خوابم برد.

روزهایی که برای خودم جای دیگه می نوشتم 24

ا

برای چک کردن چند تا موسسه آموزش ِ راهنمای گردشگری مجبور بودم زنگ بزنم مرکز. حالا مرکزش کجاست و چیه بماند. با معاونتشون که صحبت می کردم و اسم موسسه های معتبر رو پرسیدم گفت کدوم شهر رو می خوای؟ اسم شهر رو گفتم بعد پرسید میشه مرکز کدوم استان؟ اول فکر کردم اشتباه شنیدم یه بار دیگه شماره رو سرسری از روی کاغذ نگاه کردم دیدم شماره درسته و ایشون قطعا ربط مستقیم به امورات گردشگری دارن. اینکه معاون امورات گردشگری، مرکز استان ها رو نمی دونستن چیز تعجب بر انگیزی ست؟!

با چند تا از دوستان داشتیم خیلی حرفه ای کلی راه کار پزشکی به یکی از بچه های مریض می دادیم، که یکی گفت برای درمان این کار فضولات الاغ هم خوبه! چند نفر هم تایید کردن. یکی دیگه گفت چربی الاغ هم واسه فلان چیز خوبه، یکی دیگه گفت پوستش هم واسه فلان چیز و هی گفتن و گفتن. از من پرسیدن تو نظری نداری؟ گفتم حالا که انقدر همه چیز ِ خر خوبه می خوام برم تو کار خر! نون تو خره!

تازه خوشا به حالش خودش رو زده به خریت هیچکس هم ازش هیچ انتظاری نداره!


پ.ن: هیچ هم دو تا پارگراف بالا به هم ربط نداشتن!!

روزهایی که برای خودم جای دیگه می نوشتم 23

ا
گفتیم آبان میشه هوا دلپذیر و طبیعت خدا رنگارنگ، پا میشیم میریم فیضشو می بریم و چش و چار پاییز رو از حدقه درمیاریم. هر چی نباشه درس و مخش هم خبری نیست امسال شکر خدا. اما خبر نداشتیم که یهو یه ویروس با تمام خاندانش سر و کله ما رو با پیست دو میدانی اشتباه می گیرن و وایمیسن به جولون دادن! یعنی خدا شاهده این مدته دونه دونه امواتم یکی یه دور اومدن ملاقاتم و حسابی از خجالت هم در اومدیم. اصلا دیگه با پرسنل بیمارستان رفیق شده بودیم. یه طوری بود که این آخری ها می گفتن ا بازم شما؟ می گفتیم بله بازم ما! :|
باری، بعد از روزگاری مدید امروز به زحمتی گفتیم بارالها شکرت لباس عافیت بر تن ما پوشاندی و رحمتت اجازه داد بالاخره بریم بیرون از خونه و کمی از طبیعت لذت ببریم؛ می بینیم سوززز میاد چنان، برف می باره چی، هوا منفی 6 درجه! اصلا طبیعت زرد و نارنجی کیلو چنده برادر من؟ دقت کنی می بینی زمستون 3 بر صفر پاییز رو شکست داده! طبیعتا وقتی بافت پاییزی تنمون باشه و دستامون بشه عین لبو و برف روی شال سرمه ای ِ سرمون ستاره ستاره بشه، بر خود و هفت کس و کار شانسمون لعنت می فرستیم و بر می گردیم خونه. پتو رو می ندازیم روی شوفاژ، یه کرسی من درآوردی می سازیم و می چپیم زیرش. :|
جالبه که نفس عمیق هم می کشیم تبدیل میشیم به آدم سربی و همون بهتر که نکشیم!

ا

مامانم روی کاغذ با چند تا خط و دو تا مداد رنگی خیلی ساده لباسی که می خواست برای خان داداش ببافه رو کشید. کاغذ رو داد دست خان داداش گفت ببین خوبه؟ اونم اول خیلی با دقت نگاهش کرد و بعد مداد گرفت دستش و مشغول شد. بعد دوباره نگاه نگاهش کرد و هی فکر کرد. آخر سر با اضافه شدن یه سر و دو تا دست و دو تا پا به طرح لباس کذا، برگردوندش به مامانم و گفت هر چی می بافی فقط یه طوری نباشه که با انگشت تو خیابون نشونمون بدن! مثل نقاشی این آقاهه مانتو هم نباشه!

  


پ.ن: من و مامانم از اون موقع داریم به این موجوده می خندیم.


روزهایی که برای خودم جای دیگه می نوشتم 22

ا

یه جوری میگه: «بیشعور، دوستت دارم» که آدم دلش می خواد همیشه بیشعور باشه :|

روزهایی که برای خودم جای دیگه می نوشتم 21

ا

امروز روز جهانی باستان‌شناسی بود. مرسی که توی تقویم نیستیم!



سنگ نگاره های تیمره، استان مرکزی، هفتاد قله

قدمت تا 4 هزار سال پیش


روزهایی که برای خودم جای دیگه می نوشتم 20

ا

الان به نظر شما از بین این همه گزینه متنوع و رنگارنگی که آموزش و پرورش برای دبیر تاریخ زن گذاشته من کدوم رو انتخاب کنم؟!

عشایر؟

فلارد؟

میانکوه؟

رازوجرگلان؟

باشت؟

چاروسا؟

دنا؟

بهمئی؟

یاسوج و بجنورد راهم میدن یعنی؟


با عرض پوزش از محضر خوانندگان عزیز، یعنی تف تو روح اون رشته ای که من خوندم. یعنی تف تف تو روح خودم که برگردم عقب هم باز همینو می خونم!


پ.ن: تو ایران تاریخ رشته شکم سیرها ست.


روزهایی که برای خودم جای دیگه می نوشتم 19

ا
من و بابام سفر بودیم. خودمون رو رسوندیم به شهری که از مهم ترین مراکز تولید سفاله. دیگه نمی گم کدوم شهر که اگر خودتون عاقل و دانا باشید می فهمید کدوم شهر رو میگم. پرسون پرسون به دنبال فروشگاهی بودیم که راویان نقل می کردند تنها فروشگاهی هست توی اون شهر که تولیداتش ایرانیه و بقیه فروشگاه ها اجناسشون چینیه. (حالا بماند که با وجود اون همه کارگاه تولید سفال معلوم نبود چه کسی همچین ادعایی رو کرده) باری خیلی به این موضوع مباهات می کردیم که ما چقدررر حامی تولیدات ایرانی هستیم و انتخاب منه چون مال وطنمه! پا گذاشتیم داخل فروشگاه و سلام بلند بالایی هم دادیم. آقای فروشنده هم اولش که چند ثانیه اصلا هنگ بود و اخماش تو هم. انگار ما ارث پدر محترمشون رو به جیب زده بودیم. بعد از مکث طولانی جواب سلام مون رو که نداد به سان اژدر پشمک به سر (به قول پسر عمه زا) اولتیماتوم داد که اینجا عکس برداری ممنوعه. و یه نطق طولانی هم عرضه داشت مبنی بر همین موضوع. البته ما هم چَشم چَشم گویان خلع سلاح کردیم خودمون رو و دوربین رو گذاشتیم روی میز و به گشت زنی پرداختیم. به هر قسمتی از فروشگاه که می رفتیم و فروشنده ها رو میدیدم و سلام میدادیم، بیشتر به این موضوع ایمان میاوردیم که نکنه واقعا ارث پدران محترمشون رو به جیب زدیم؟! بماند که قیمت ها فوق العاده فضایی بودن و شما بگو دریغ از خریدن یه گلدون کوچک. دریغ از یه روی خوش و دریغ از یه راهنمایی کوچولو. آخه چرا؟
ما هم که دیدیدم اینجوریه از فروشگاه زدیم بیرون و رفتیم بقیه مغازه هایی که میگفتن جنساشون چینیه، با پیرمردای جذاب و خوشرو که اجازه می دادن عکس بگیریم و خودمون رو با عکس خفه بکنیم و هر چقدر که دلمون می خواد لابلای سفالای رنگیشون پرسه بزنیم!

پ.ن: اگر دین ندارید لااقل اعصاب داشته باشید.
پ.ن: دوست عزیز! شما با این مشتری مداریت زدی نون خودت رو آجر کردی که. 
پ.ن: درسته نمیشه به همه تعمیم داد ولی ذهنیتم از تولید ایرانی به هم ریخت اصلا.

روزهایی که برای خودم جای دیگه می نوشتم 18

ا

چند گروه از آدما هستن که من هیچ وقت نمی تونم علت کاراشون رو درک کنم یا ازشون خیلی بدم میاد:


اینایی که توی اینستاگرام خودشون رو کرک و پر می کنن که بریم عکسی رو که تو مسابقه شرکت داده شده لایک کنیم

پسری که به یه پسر دیگه میگه خوشگل یا پسری که میگه وای فلان پسر چقدر خوشگله

خانومایی که تو عروسی های مختلط با روسری می رقصن (واقعا کارشون برام غیر قابل درکه. یعنی الان فقط مشکل موهاته؟)

کسایی که لطفا رو می نویسن لدفن

کسایی که مدام رو زبونشونه که به صورت کشدار بگن: چــه خـــوبه ایـــن! (من از این اصطلاح واقعا بدم میاد)

آدمایی که عاشق رمان های عامه پسندن اما وانمود می کنن کشته مرده تولستوی هستن

آدمایی که فیلمای زیر شونه تخم مرغی می بینن اما تظاهر می کنن همه کارگردان های مطرح رو می شناسن

کسایی که فیلمای تخت خوابی می بینن!

کسایی که تعصب شهری و قومی دارن و بی جهت از محل زندگی یا قومیت خودشون تعریف می کنن و عیب هاشون رو نمی بینن. (خدا شاهده با کسایی که این مدلی بودن دوستیم رو قطع کردم)

کسایی که اسم بچه هاشون رو میذارن نازنین زهرا و باقی اسمای این تیپی. 

کسایی که معیار شناخت آدم ها براشون ماه تولدشونه و خردادی، مردادی و... می کنن


پ.ن: فعلا همینا. :|

پ.ن: طبیعتا برداشتای من دلیل بر درست بودن خط فکری من نیست و ممکنه کسی مخالف من باشه ولی من این آدما رو نمی تونم تحمل کنم.


روزهایی که برای خودم جای دیگه می نوشتم 17

ا

وقتی دم غروبی دلتون یهو میگیره، وقتی یه دفعه سردرد و حالت تهوع دست در دست هم به مهر اصرار دارن شما رو بفرستن قاطی باقالی ها، نشینید یه گوشه و گلدوزی بگیرید دستتون و بزنید و برید. اصلا راه خوبی نیست جواب هم نمیده. گلدوزی رو بذارید کنار، پاشید برای خانوم والده و خان داداشتون ادای حرکات موزون عروس و دومادی که شب قبلش دعوت بودید رو دربیارید، بعد اونا هی بخندن و بخندن بعد آدرنالین خونتون فوران کنه و بزنه بالا و بپاچه اینور و اونور، اون موقع می بینید حالتون خوب شده هیچ تازه به زندگی هم امیدوار شدید!





روزهایی که برای خودم جای دیگه می نوشتم 16

ا

خیلی حَرفه منی که اصلا از ماشین ها  و دونستن مدلاشون هیچ سررشته ای ندارم حتی علاقه ای هم ندارم، برنامه "تخت گاز" یکی از برنامه های مورد علاقه صبح های جمعه ام باشه! نمی دونم از طنز خوشم میاد؟ لابلای جنگولک بازی های اون سه تا خنگ دوست دارم فرهنگ کشورهای دیگه رو ببینم؟  خلاصه چیه و چرا؟ دوستش دارم.