روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

پارانوئید

اومدم پنل کاربری وبلاگم رو باز کنم چیزی دیدم که یاد گذشته افتادم و بهتر دیدم اینجا هم بنویسم. حدود چهار، پنج سال پیش من توی سمی‌ترین رابطه زندگیم بودم. من عملا با کسی بودم که علائم پارانوئید داشت اما من نمی‌دونستم. برای هر خونه بیرون رفتنی باید گزارش می‌دادم. اگه پنج دقیقه دیر جواب پیامی رو می‌دادم به شدت سرزنش می‌شدم. وای اگه نت گاهی مختل می‌شد و پیامم بهش نمی‌رسید یا دیر می‌رسید، مواخذه می‌شدم. عجیب اینکه موقع بیرون رفتن از خونه باید لوکیشن لایو می‌فرستادم! از چت‌هام با دوستام باید اسکرین شات می‌گرفتم تا ثابت کنم اون لحظه دارم با یه دختر حرف می‌زنم. یکی از بدترین خاطراتم مال زمانیه که یه روز من و دوستم و دوست پسرش سه تایی رفته بودیم گردش. من روزها در شکنجه و توضیح این کارم بودم! می‌تونم کلی مثال دیگه بیارم. هر وقت این ماجراها رو به صورت ناشناس برای کسی تعریف می‌کنم همه فقط یه سوال می‌پرسن: چرا دختره تو اون رابطه مونده بود؟

جوابش اینه که من اون موقع‌ها خیلی ضعیف بودم. نمی‌تونستم مسئولیت آزادی رو قبول کنم و از اون رابطه بیام بیرون. همش منتظر یه اتفاق و یه بهونه‌ای از طرف اون بودم. ولی یه روز این کار رو کردم یه روز خودم همه چیز رو پایان دادم و راحت شدم. البته که این اتفاق قطعا در نتیجه کار کردن روی خودم بود.

 اگه توی رابطه سمی هستید. مسئولیت قبول کنید و بیاید بیرون. بها داره ولی می ارزه.


پ.ن: احتمالا این پست رو می‌خونی. خطاب به خودت میگم اگه هنوز چنین طرز فکری داری و خودت رو محق می‌دونی بدون که خیلی جدی نیاز به درمان داری. رابطه‌های نرمال این شکلی نیستن!

خانما، آقایون لطفا این عبارت «زن گرفتن» رو از ادبیاتتون حذف کنید. مگه زن نوشابه خانواده‌ست که بگیرنش؟

امسال برای من عجیب‌ترین سال بود و هیچ چیز برای من عادی نمیشه.

داشتم یادداشت های شهریور سال 99 رو می خوندم. همون روزای پر از وحشت  و کنار نیومده از دوری بابام. یه جای نوشته بودم فقط روی این قایق دراز بکش و به آسمون و سایه روشن برگ های درخت های دو طرف رودخونه نگاه کن. خودت رو به جریان بسپار. قایق بالاخره به مقصد میرسه. و واقعا هم رسید.

داشتم از اسلام، رنگین کمون و پروانه و یونی کورن و دانایی و زیبایی و نیکویی می کشیدم بیرون تا اینکه بچه ها رو اعـ.ـدام کردن. هر چی محـ.ـاربه و قصـ.ـاص و صـ.ـلب و قطع دست و پا و کشتن کـ.ـفار و بـ.ـرد‌ه داری و تضییع حقوق زنان و... بود که عین موریانه ازش ریخت بیرون!

«فمینیسم اسلامی» متناقض‌ترین عبارتیه که توی زندگیم شنیدم!

فقط برای اینکه این روزا هم نوشته باشم

خاله بزرگم چند روز خونمونه. بزرگترین نوه‌اش از من یک سال بزرگتره. در واقع بیشتر از اینکه خاله‌ام باشه مادربزرگمه. گوشاش درست نمی‌شنوه. چشم‌هاش رو تازه عمل کرده و احتیاج به مراقبت‌های خودش داره. حوصله هیچکس رو هم ندارم. 90 درصد روز یا خوابه و یا میشینه رو مبل و به فرش زیر پاش خیره میشه حتی اگه تلویزیون جلوش روشن باشه. خالم تمام لباساش و چمدون و چادر نمازش بوی یه عطر خاص میده. اولش خوشبو بود ولی الان به بوی گند تبدیل شده. یه بوی نفرت انگیز که باعث سر درد میشه، به خصوص که وقتی ترسناک ترین خبرا رو می شنویم این بوی متعفن توی دماغمونه. بوی مرگ محسن و مجیدرضا میده و معلوم نیست بعدا دیگه کی؟

انقدر شرایط غیرقابل تحمل شده که لباس پوشیدم رفتم خونه متی که زمان کارشناسی با هم هم دانشگاهی بودیم. واسه عوض شدن روحیه عکسای قدیم رو نشونم داد. بعد یاد خودم افتادم که چه چیزایی رو از اون زمان تو همین وبلاگ می نوشتم. همش با برادر حز.ب ا.لله میزدیم تو سرو مغز هم و کاریکاتور استادامون رو می کشیدیم. انتظار شنبه ها رو می کشیدم تا مجله همشهری جوان رو بخرم. من دختر شادی بودم و دغدغه های اون زمانم از شهریور به بعد تبدیل شده به مسخره ترین دغدغه های زندگیم.

از یه جایی تو زندگیم تصمیم گرفتم هیچوقت به خاطر انتخاب های گذشته ام  خودم رو سرزنش نکنم. این روزا یا بهتر بگم این سال های اخیر چه آدمایی رو دوست داشتم که الان از چشمم افتادن و الان چه انسان هایی جایگیزینشون شدن که یا قبلا نمی شناختم یا نظری نسبت بهشون نداشتم.

این پست قدیمیم که مال ندای 21 ساله ست و الان همه چیز دگرگون شده. ولی همه اینا رو پای بلوغ اجتماعی و سیاسیم میذارم.


پ.ن: چه خوبه که اینا رو همون موقع ها ثبت کردم. خیلی هاشون یادم رفته بود.

بمان و پس بگیر

دقیقا ۲۸ روزه که به مهاجرت فکر نمی‌کنم.

خوشم میاد از اینکه این ماه به خاطر سفر و خرج برای کارم این همه دچار بی پولی شدم اما از یه نفر هم تقاضای کمک نکردم. وقتی داشتم فکر می کردم حالا کرایه حجره چه جوری بدم؟ یه دفعه از موسسه پیام فرستادن و حقوقم رو ریختن!

 دمت گرم خدا.

من و برگ هایم

می خواستم بیام یه چیزی بگم از قدیما و با کلمه یادتونه شروع کنم یهو به خودم گفتم چرا باید حتی خواننده های قدیمی تر وبلاگم  هم چنین چیزی یادشون باشه؟ چه توقعاتی دارم من!

 خیلی عجیبه. این قضیه رو تازگی ها فهمیدم که جداً آدما خیلی چیزا یادشون نمی مونه. مثلا همین دو سه هفته پیش با هم اتاقی های خوابگاهم قرار گذاشتیم که بعد از چند سال همو دوباره ببینیم. بعد من گفتم بچه ها یادتونه فلان غذا رو هی درست می کردیم؟ گفتن نه! دوست میزبانمون گفت میخوام شام لوبیا پلو درست کنم. من اشاره کردم به رفیق سومی و گفتم یادت نیست؟ یلدا لوبیا سبز دوست نداره. هر دو با تعجب گفتن تو مگه یادته؟ منم با تعجب گفتم آره بابا. مثلا اون دختره بود سمیه توی اتاق بغلی... که هر دو همزمان گفتن سمیه کیه؟؟!! گفتم بی خیال بچه هااا. سمیه هم خوابگاهیمون بود! چرا یادتون نیست؟! هی از ترس خنده های هیستریک کردیم و هی گفتم و هی یادشون نیومد. اونا از ترس آلزایمر و منم از ترس تنهایی. چون کم کم داشتم باور می کردم عین فیلم های ترسناک چیزایی که تعریف می کنم اصلا اتفاق نیفتاده!

خلاصه وضعیت عجیبی بود آقا عجیب.

حالا نه اینکه حافظه من خوب باشه ها! عجیبه. به شکل عجیبی جزئیات یادم می مونه. ولی چیزای اصلی ف... توش! مثلا چند وقت پیش برای یه کاری ازم معدل کارشناسیم رو می خواستن، دقیقا یک نمره کم گفته بودم! ولی اگه ازم بپرسید همون دختره هم خوابگاهیمون (سمیه) اغلب چی می پوشید؟ میگم یه تی شرت سفید عروسکی و ساپورت مشکی! :|


دلم تنگته مرد

واقعا اینم تناقض عجیبیه که شب تولدت هوس یه چیز شیرین کنی و به جای منتظر موندن تا فردا و رسیدن کیک تولد بری سر یخچال حلوای سالگرد بابات رو بخوری. 

حالا تلخ و فیلم هندیش نکنم بابام تو دوران زندگیش هم آدم شوخ طبعی بود و گویا این سر به سر گذشتناش از اون دنیا هم ادامه داره. 




ققنوس

اون موقع که فیلم شخصی زهرا امیر ابراهیمی پخش شد من پیش دانشگاهی بود. چقدر راحت و دم دست هم مدرسه‌ای هام میگفتن فیلمشو داریم. یکیشون بهم گفت می‌خوای؟ من تو اون سن به شدت دختر درون گرایی بودم، دنیای من تو اون سن هنوز به نقاشی و دفترچه خاطرات و این چیزا خلاصه می‌شد. رنگم پرید گفتم نه نمی‌خوام. نمی‌فهمیدم چرا دارن هی فیلمش رو تکثیر می‌کنن؟ اونم بهم گفت تو دروغگویی قبلا دیدیش. 

وقتی مصاحبه‌اش رو تو پیج گلشیفته دیدم به شکل عجیبی به نظرم این زن زیبا اومد. واسه این جایگاه چند سال صبر کرد؟ 

الف جان این بی معرفتیش رو حسابی جبران کرد :)))

بی معرفت نباشیم

چند وقت پیش دوستم که توی یه موسسه گردشگری کار می کنه بهم زنگ زد و گفت میتونی فلان درس رو که مربوط میشه به شناخت اماکن باستانی تدریس کنی؟ ذوق کردم و گفتم آره. زودی ذوقمو با الف جان درمیون گذاشتم . گفت خوش به حالت. کاش به منم میگفتن. خیلی دلم سوخت براش. زنگ زدم دوستم و گفتم فلانی هم هست میشه ازش استفاده کنید؟  اون سابقه تدریس هم داره تازه. و چند تا ویس طولانی در تعریف و تمجید الف جان براش فرستادم. دوستم گفت باشه به مدیر میگم بهش بزنه ولی بهش بگو تو خلال حرفاش سفارش تو رو هم بکنه که به خاطر سابقه تدریس نداشتنت احیانا ردت نکنن. اگه سفارش کنه مدیر حتما قبولت می کنه. منم به الف جان گفتم و کلی خوشحال شد و گفت خیالت راحت. مدیر بهش زنگ زده بود و توی این مکالمه یه کلمه هم راجع به من صحبت نشده بود!! حتی یه کلمه! همون درسی که قرار بود من تدریس کنم رو دادن به الف جان! :| واقعا ناراحت شدم از موضوع و با الف جان سرسنگین شدم، چون با گفتن این جمله ها که ای کاش تو ساختن پاورپوینت تدریس کمکم می کردی و این حرفا حسابی داشت کفرمو درمیاورد!

سرتون رو درد نیارم رفت سر کلاس و یه شاگرد آویزون به تورش خورده بود که با سوالاش تو کلاس و تو واتساپ دهنش رو سرویس کرده بود، به خاطر سابقه کمش بهش کد تدریس رسمی ندادن و اشکش سر آماده کردن سر فصل ها دراومده بود. 

لعنت به دروغ. وقتی اینا رو فهمیدم شیطونک درونم خیلی خوشحال شد :)))) و تو دلم گفتم تا تو باشی که بی معرفت بازی درنیاری.