روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

چند وقت پیش یاد وبلاگ لی لی کتابدار افتاده بودم. یادش بخیر. اون موقع‌ها چه جو خوبی داشت بلاگستان. هر چی گشتم وبلاگ و اینستاگرام لی لی رو پیدا نکردم. 

غذا، دعا، عشق

همین الان که منتظر خان داداش و همسرش هستیم که برای شام شب عید بیان خونمون، هفت‌سین چیدم و منتظرم برنجم خیس بخوره برای شام، به سال ۱۴۰۲ فکر می‌کنم. به فراز و فرودهاش. قشنگترین اسمی که می‌تونم به سالَم بدم رو از کتاب الیزابت گیلبرت قرض می‌گیرم و اسم این سال رو می‌ذارم غذا، دعا، عشق. چون واقعا با غذا شروع شد، با دعا و حال معنوی ادامه یافت و با عشق به پایان رسید. 

واقعا دعا می‌کنم سال جدید همه‌ی اینا رو رشدیافته‌تر و باکیفیت‌تر تو زندگیم تجربه کنم. 

حجره

روزام رو توی «حجره» می‌گذرونم. اینجا فقط محل کار نیست، فقط کارگاه نیست. اینجا پناهگاه هم هست. من هر روزم رو از پشت میز رنگیم شروع می‌کنم.

این رویا رو چند سال داشتم. خیلی سال. خوشحالم به وقوع پیوسته.

کنار الف‌جان احساس خوشبختی می‌کنم و خب عشق هم اومد...

میگه خانوم چرا فامیلیتون رو گذاشتن بوسیان؟ میگم چون اجداد مادریم داف بودن :)))

خانم بوسیان

الف جان میگه خیلی حیفه که اسم و فامیلامون عربیه. باید فارسی باشیم. بعد با شوخی چند تا فامیلی کاملا ایرانی بهم پیشنهاد کرد که از قبایل سلسله مادها بودن:

پارتاکنیان، استروکاتیان، بوسیان، آریزانتیان، بودیان، مغان

با شوخی و مسخره‌بازی گفت برای خودت یکی رو انتخاب کن. منم گفتم «بوسیان» خوب چیزیه. :))) 

دیگه از اون موقع بهم میگه خانم بوسیان :)))

پ.ن:  دو تا باستان‌شناس خلیم :)))

اگه کسی شما رو وادار می کنه که درباره مسائل جنسی صحبت کنید در صورتی که خودتون هیچ تمایلی به این کار ندارید، مثل پسری که مرتبا حرف‌هاش در مورد سکسه و شما خوشتون نمیاد،  این مصداق بارز تجاوز کلامیه. جدی بگیریدش. حتی اگه پارتنرتون محسوب میشه.

با الف جان وارد یه مرحله‌ای از رابطه شدیم که نه می‌تونیم بگیم دوست معمولی هستیم نه دوست دختر، دوست پسر. صمیمیتمون از دوست معمولی خیلی بیشتره ولی خب فعلا فازمون عشقی نیست. اسمش رو می‌ذارم دوره گذر. و نمی‌دونم در آینده چی پیش میاد. فقط می‌دونم توی این مقطع از زندگیم دوسش دارم و اونم خیلی دوسم داره.

این مدت خیلی سرم شلوغ بوده و بابتش خیلی خوشحالم. خیلی دلم می‌خواد بیشتر از اینا اینجا بنویسم اما تمرکزم شده تلگرام.

با دوستام مرتب قرار می‌ذارم. الف جان کلی هدیه و سوغاتی برام آورده که دونه دونه‌اش برام خیلی باارزشه چون دقیقا باب سلیقمه. حتی اگه یه دونه بلوط باشه. اولین دوست صمیمی زندگیم از کانادا اومده پیشم، دوستای دوران کودکیم همه موفق و با افتخار دارن توی بهترین دانشگاه‌های دنیا درس می‌خونن، دو تا دیگه از دوستام می‌خوان بیزینس های خودشون رو راه بندازن. شنیدن همه این موفقیت‌ها حالم رو خوب می‌کنه. خودم هم توی حجره عزیزم حالم خوبه و به آینده امیدوار. 

البته زندگی می‌کنم ولی فراموش نه‌. همین الان می‌خواستم عکس یلـدا. آقـ.ـافضلی رو پرینت بگیرم بذارم سر سفره یلدامون. 

روزا می‌گذره و امیدوارم مفید بگذره.

۱۸ مهر اومدم نوشتم کاش یکی گوشی رو از دست دوست مامانم بگیره، کماکان همونه نظرم :))))

کاش یکی گوشی رو از دست دوست مامانم بگیره. :|

ولی توی این یک سال اخیر عجب پرده‌هایی از چهره بعضی آدم‌ها افتاد! 

بعد از فوت بابام این دومین کلاس بزرگ آدم‌شناسیم بود.

الف جانک

الف جان واقعا اگه بهترین دوستم نباشه یکی از بهترین دوستامه. بعضی وقتا با بی‌برنامگی‌هاش رو مخم پاتیناژ می‌ره ولی در بیشتر موارد حمایت‌هاش رو دارم. هر کتابی بخوام توی اون گنجینه بزرگ چند صد جلدیش داره یا نباشه می‌ره برام پیدا می‌کنه. با همه آدما مدل خودشون حرف می‌زنه. با یه پروفسور باستان‌شناس فرانسوی بحث‌های علمی می‌کنه و با یه روستایی با لهجه محلی و واژه‌های محلی خودشون حرف می‌زنه. مهم هم نیست اهل کدوم شهر باشه همه لهجه‌ها و اصطلاحات رو بلده. یه بار سفر بودیم و یه پسر هندی اومد پارک و می‌خواست دست‌ساخته‌های خودشو بفروشه حتی با اون هم مدل خودش حرف می‌زد. 

من تمام مدت دوستیمون تا حالا بداخلاقی یا بی‌احترامی ازش ندیدم. آدمی رو ندیدم انقدر توی شنیدن انتقاد گشاده و پذیرا باشه. احساس خوبی دارم که چنین دوستی تو زندگیم هست و فکر می‌کنم از شانس‌های بزرگ زندگیمه. 

اکرم سابق

یکی از دوستای قدیمم که سر یه موضوعی دوستیمون به هم خورد اسمش رو عوض کرده. حالا مثلا شما فکر کنید از اکرم تبدیل کرده به مرجان. یه چنین چیزی. بعد دوست مشترکمون که می بیندش هر بار با عذاب وجدان و خنده میگه: «من اصلا یادم نمی مونه با اسم جدیدش صداش کنم. هر بار که با اسم قدیم صدا می کنم عصبانی میشه میگه بگو مرجان.» بعد ازم پرسید: «تو بودی چه کار می کردی؟» گفتم: «والا از چه کسی هم کمک می خوای؟  ما یه آقا شمس الله تو فامیل داشتیم که این بیچاره سال 79 به صورت قانونی رفت اسمش رو تو شناسنامه گذاشت محمد. من هنوزم صداش می کنم آقا شمس الله. :))) همون بهتر که من با اکرم قدیم و مرجان فعلی رابطم قطع شد و لازم نیست دیگه صداش کنم. :) :" »

حمام جنگلی

با دوستام رفته بودیم یکی از جنگلای شمال. جایی که رفته بودیم به واسطه یکی از دوستام و دوست پسرش که هر دو  لیدر سفر بودن خیلی بکر و خوشگل بود. فضاش انقدر آروم بود که جون می داد برای مدیتیشن و ذهن آگاهی. با خودم کتابی برده بودم که توش یه متنی درباره فواید جنگل درمانی بود. یه قسمتی داشت به اسم حمام جنگلی که میگفت چقدر جنگل پیمایی برای بدن مفیده. این قسمت رو بلند برای بچه ها خوندم و خیلی خوششون اومد.

 خلاصه برای ناهار برگشتیم به نزدیک ترین شهر اون حوالی. صاحب غذاخوری خیلی نگران بود که به ما بد بگذره یا کم و کسری داشته باشیم. هی می پرسید همه چیز خوبه؟ ما هم می گفتیم آره بابا خوبه. دیگه آخرای ناهار اومد نشست سر میز ما و وایساد یه سری تحلیل های خنده دار از اوضاع اقتصادی کشور کرد که WTO (سازمان اقتصاد جهانی) در به در دنبالشه که استخدامش کنه!! :)) 

می گفت گرونی اون جوری که ما فکر می کنیم نیست! دولت خیلی دلسوزه و همه گرونی ها زیر سر بخش خصوصیه. خلاصه این هی می گفت و هی من و یکی از دوستام ریز ریز می خندیدم. تا یه دفعه برگشت سمت آقای دوست پسر و با لهجه شیرینش گفت: «مثلا شما آخرین بار کی حموم بودی؟» اونم نامرد با همون قیافه جدی و بدون هیچ خنده ای گفت: «تازه داریم از حموم جنگل میایم!» :))) مرده اصلا نفهمید جواب رو. گفت: «خب مثلا همین براتون چند دراومد؟» (می خواست حساب کتاب کنه که هزینه حموم رفتن تو ایران خیلی پایینه.) اونم جواب داد: «نمی دونم حساب نکردم ببینم چقدر شده!» مرده هم گفت: «مطمئنم زیر 150 تومن شده. خودتون ببینید هزینه ها چقدر پایینه.» ما هم این سمت میز سعی میکردیم خنده هامون دیده نشه. حالا هر موقع یاد اون حس معنوی حمام جنگلی می کنم بلافاصله یاد این خاطره میفتم  هر چی مراقبه و مدیتیشن و... که دارم انجام میدم پیج و مهره هاش شل میشه و می پاشه از هم از خنده! :))))