روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

احتمالا رشته دانشگاهی مادربزرگه باستان شناسی بوده!

مشغول کارای پایان نامه تو پستوهای بازار بودم که یه مادربزرگ فوق العاده خوشگل و شیکی دست نوه اش رو گرفته بود و آورده بود آثار باستانی ته بازار رو بهش نشون بده. بعد براش توضیح میداد که اینجا چی بوده و اسمش چیه. چند ثانیه دست کشیدم و نگاهشون کردم. دلم خواست اگه یه روزی مادربزرگ شدم اینجوری مادربزرگ باشم. 

تنها داداش دنیا

سال هفتاد، وقتی من دو سال و پنج ماهم بود، توی یه همچین شبی به گفته مامانم با چکمه های قرمز خزدار و شلوار صورتی و کلاه منگوله ای داشتم راهرو های بیمارستان رو طبق عادت بچگی می دوئیدم و به کشف سوراخ سمبه ها مشغول بودم، جفتک چارطاق مینداختم و خوشحال بودم از اینکه دارم داداش دار میشم البته خانوم والده میگه اون موقع فقط عشقت این بود که بدوئی و درکی از اینکه داری داداش دار میشی نداشتی! :| ولی خودم میدونم حتما خوشحال بودم چون الان خوشحالم که دارمش. تنها برادر دنیا. 

خان داداش سرباز تولدت مبارک. فردا به دنیا میای.  




الانم هر چی می خواد تعریف کنه همینجوری نیشش بازه 

علیک

من: سلام

اوشون: علیک!!

من: خوبی؟

اوشون: وا

جواب سلام سلامه

تو نباید نادیده بگیری اینو!  

من: خب

سلامت کو؟؟؟

اوشون: از اول 

برو

من: باشه. 

سلام.

اوشون: علیک!



گاهی انقدر تو خونه میخندم با این چیزا که مامانم شک می کنه به سالم بودنم! 

گاهی هم اینجوری

ما آدما خیلی مزخرفیم. حتما باید عزیزمون راهی بیمارستان بشه که بفهمیم قبل از اون فقط داشتیم الکی زار می زدیم. حتما که نباید خدا بزنه پس کله مون. آدم باشیم همچنان. هر کسی هم غیر از این گفت، ببین منو! با پشت دست بکوبید بر دهانش! والا! تنت سالمه بگو خدا رو شکر. 

سر شب دلم نمی خواست تو خونه بند باشم. از بیمارستان برگشتیم میگم وااای خدا هیچ جا خونه آدم نمیشه! :\


پ.ن: همه خوبیم خدا رو شکر. دو ساعت چرتی بود. 

سکوت کنید لطفا

هیچوقت سعی نکنید به یه حرف کاملا غیر منطقی جواب منطقی بدید. جواب دادن خودش یه کار غیر منطقیه!!

ویتامین n

بهش میگم ویتامین c بخور سرما خوردگیت خوب بشه. میگه جدیدا یه ویتامین n اومده اون بهم برسه خوب می شم. منم جدی جدی میگم. چیه؟ از کجا باید بگیریش؟ میگه سخت گیر میاد!  خلاصه وقتی مبلغی میرم سرکار میفهمم منظورش از ویتامین n خودمم. چه کار کنم؟ فقط دیووونه دیوونه ست که نثارش می کنم 

پ.ن: یعنی وقتی یاد قیافه جدی و تیریپ پزشکی خودم میفتما 

من و اسمس های اشتباهی همچنان!

یکی اشتباهی مسیج داده بود که: امروز نمیای سرکشی برای سد؟ ساعت ۱۸:۳۰ منتظر باشیم؟

میخواستم بهش بگم. حالا من امروز نمیام. اما تو حقوق کارگرا رو بده. ده میلیارد منم واریز کن به این شماره حساب. 

بعد فکر کردم بگه ده میلیارد چیه بابا؟ من بیست میلیارد میریزم برات .‌بعد با یه اسمس ناقابل زندگیم از این رو به اون رو بشه! 

پ.ن: توهم زدنش که اشکال نداره، داره؟


پ.ن: بهم میگه این اسمسای اشتباهی چقدر برات جالبن! میگم آخه هر کدوم یه داستان و یه زندگی ای با خودشون دارن. حدس زدن داستان زندگی آدما برام جالبه.

خدایی الان نیشم بازه همچنان

خان داداش همین لحظه تشریف آورد خونه! اصلا همین بی خبر اومدناش منو کشتونده!! همیشه هم اول میاد بالا سر من با لباس وایمیسه به تعریف. میگه پروژه جدید دیگه چی؟  خنزر پنزرا و بافتنی هامو بهش نشون میدم میگم اینا. میگه آفرین آفرین داری خوب رو پایان نامت کار می کنی!  با ذوق می گم دوستام برام نامه نوشتن. می گه از کجا؟ میگم از یه شهر خیلی دور. میگه از کجا می شناسیشون؟ بعد خودش اشاره میکنه به لپ تاپ می گه آهان از این خراب شده؟؟!! 


پ.ن: عکس رو بعدا اضافه می کنم. 

خنده درمانی!

بابام دلش درد می کرد. مامانم بهش گفت بره روغن زیتون بخوره تا خوب بشه. بعد بابام مثل بچه ها صورتش رفت تو هم و گفت روغن زیتون خالی؟ دوست ندارم. بریز تو سالاد! مامانم با تعجب نگاه کرد گفت: یه قاشقه فقط! قاشق روغن زیتون هم تو دستش بود. یه دفعه بابام خودش به حرف خودش خندش گرفت. منم این وسط یاد یه جوک افتادم و گفتم براش: که یه بچه ای قرصشو نمی خورده بعد مامانش برای اینکه بچش قرص رو بخوره، قرص رو قایم می کنه توی یه تیکه کیک. بعد به پسرش میگه پسرم کیکت رو خوردی؟ پسره میگه آره مامان  خوردم. فقط یه هسته ای وسطش داشت اونو انداختم رفت! حالا بابای من که قبلش خندش گرفته بود بعد من این جوکه که واقعا هم خنده نداره رو گفتم، یه دفعه انقدر شدت خندش بالا گرفت که دیگه واقعا نمی تونست خودشو کنترل کنه  (گاهی آدم اینجوری میشه که نمی تونه نخنده!) من و مامانمم خندمون گرفت بود. صحنه خنده بابام واقعا دیدنی بود! بعد که خوب خنده هاشو کرد گفت وای خدا دلم خوب شد واقعا. و چون خوب شد روغن زیتون هم دیگه نخورد 

پ.ن: فقط مامانم یه ساعت با قاشق روغن زیتون بالاسرش وایساده بود!

اینجاست که باید از کسی انتظار نداشت.

دوستی بهم میگفت یه کشفی کردم. میگفت هر چی آدم نا امید و افسرده دور خودم جمع کردم حتما انرژی های منفیشون به منم جذب میشن. آدمایی که کسی رو توی زندگیشون دوست دارن اما به هم نرسیدن شاید انرژیشون به منم منتقل میشه که منم به عشقم نمی رسم. باید این کار رو کنم و این کار رو نه. نمی دونم دیگه رابطش با دوستاش چه جوری شد ولی حس می کنم منم براش شدم جزء اون آدمایی که کسی  رو دوست دارن و به خاطر مشکلات بهش هنوز نرسیدن و این نرسیدنه بهش حس منفی منتقل می کرد و خیلی وقته دیگه مثل قدیم باهام صمیمی نیست!

پ.ن: واقعا ترجیح میدم سفره دلمو دیگه برای کسی باز نکنم. از نیمه مرداد به بعد و شهریور رو واقعا خیلی سخت و تنها گذروندم. یه آزمایش بزرگ بود. ظاهرا جمله ها بهم ربط ندارن ولی خیلی دارن. 

3

خدایا فقط می تونم شکرگزارت باشم. غیر از شکرت هیچی دیگه به زبونم نمیاد. به خاطر تمام چیزهایی که خودت می دونی.

 امسال هم گذشت.

 

 

من اونجایی به مسلمون بودنم افتخار می کنم که دوست سُنیم بهم پیام میده: التماس دعا 

یادآوری هایی که شیرینه.

پارسال این موقع دو ماه بود که آب روغن قاطی کرده بودم(!)، حالم گرفته بود، دلم گرفته بود، ابری بود، تاریک بود، طوفان بود، غمگین بود، یک عالمه تحقیق ریخته بود روی سرم، چند تا پاور پوینت باید آماده می کردم، با وجود اینکه سرش خیلی شلوغ بود و درگیر پایان نامش بود انقدر پیشم موند تا دیگه حالم گرفته نبود، دلم باز شد، هوا صاف شد، روشن شد، طوفان افتاد، غم رفت و نهایتا لبخند زدم. وقتی من برگشتم سر تحقیقام اونم سر پایان نامش فقط یه کار می تونستم بکنم اونم اینکه خدا رو هزار بار به خاطر بودنش شکر کنم. 


پ.ن: تمام اینا رو پارسال توی بلاگفا ثبت موقت کرده بودم تا یه روز منتشر کنم. به لطفش تمام از بین رفتن. 

دست و دلم به نوشتن پست نمیره. یه سری آهنگ آروم لایت دانلود کردم و حین کار پایان نامم دارم اونا رو گوش میدم. حتی از اینکه عکسی شادی رو تو اینستا لایک کنم عذاب وجدان می گیرم و سعی می کنم لایک نکنم. انقدر که این شبا حرمت دارن .