* داشتم برای دفاع تمرین می کردم یه چوب درازی توی تراس بود آوردم و جو معلم بودنم گرفت. با همون چوب و با یه تخته توهمی به تمرینم ادامه دادم. البته همش مسخره بازی بود، نه جدی. به خانوم والده گفتم من میخوام این چوب رو با خودم ببرم سر دفاع با این روی دیتا پروژکتور توضیح بدم! مامانم جدی گرفته بود می گفت نه! گفتم میخوام ببرم! بعد با همون اشاره کنم به استادم بگم استاد حرف نزن! به داور اشاره کنم بگم بچه ساکت! خانومی که اون ته نشستی! واسه عمم که توضیح نمی دم! خلاصه عقده هامو خالی کنم!
* خیلی جالبه که بعد از یک و سال اندی که موضوع پایان نامم مشخص شده امشب برای اولین بار تونستم عنوانمو به طور کامل از حفظ بگم!
تو.ن: وقتی از این شماره های چَپَر چلاق میفته روی گوشیم یعنی تو هم اونجا دلتنگ شدی. اون موقع دیگه نوبت ما دوتاست که روی دلتنگی رو کم کنیم به جبران جمعه.
* فعلا باید استفاده کرد از روزهای استراحت. بعد که ریست شدی اون موقع میریم هی تمرین می کنیم برای دفاع 24م.
سوال: به نظر شما آیا اگه ناخونامو صورتی کنم، همراهش هم یه نوشیدنی صورتی آلوئورا بخورم و بعد از سر دلتنگی با سرباز (آقا داداش) تلفنی حرف بزنم، دلتنگیم برای سرباز (میم) تموم میشه؟!
پاسخ: نچ نمیشه. اینا همه بهونه ست.
یه ساعت پیش دلم خیلی گرفته بود. یادمه پارسال آقای فرمانده به آقا داداشم تشویقی داده بود و من اومدم خوشحال نوشتم: بوس برای آقای فرمانده!! اما این بار آقای فرمانده گمونم به جای بوس دلش کتک می خواد که نذاشت سربازاش روز جمعه ای بیان مرخصی.
تو مود دلتنگی و جو بی نهایت دلگیر عصر جمعه بودم. داشتم اینستا رو بالا و پایین می کردم که چشمم افتاد به این عکس از کاخ گلستان. نا خود آگاه کلی لبخند زدم.
دیگه نمی تونم مثل قبل اینستاگرام رو دوست داشته باشم. اونجا خوب بود تا زمانی که توش نامحرم نبود. منظورم از نامحرم هم اتاقی ها و هم خوابگاهی های قدیمم هستن. نه اینکه بد باشن ولی هر چیزی که می خوام بذارم و بنویسم حتی اگه با خودم بگم به کسی ربطی نداره اما نگران عکس العملاشونم واسه همین راحت نیستم دیگه. خودشون اتفاقی پیدام کردن. اصلا راه نداره بلاکشون کنم! چند تا از بچه های هم دانشگاهی کارشناسیم هم پیدام کرده بودن و من سریع بلاکشون کردم. با شناختی که ازشون دارم می دونم الان کلی پشت سرم حرف زدن. یه دلیل خیلی شخصی هم هست که نمی خوام پرایوت کنم. اینه که یواش یواش باید بیخیال اونجا بشم. هر کس که باید آدرس وبلاگم رو داشته باشه داره. خدا رو شکر از روز اول که وبلاگ نوشتم به احدی از آشناها نگفتم وبلاگ دارم چه برسه بخوام آدرس بدم. خلاصه اگه احیانا هم کسی هست از آشناها که داره خاموش منو میخونه بدونه و آگاه باشه که من اصلا راضی نیستم. دیگه خودش میمونه و وجدان خودش! والا!
دو روز دیگه هم اینستا مثل فیس بوک و وایبر و واتس آپ بین مردم جو گیر ایران از مد میفته و میذارنش کنار. همین الانش هم خیلی ها رفتن کانال تلگرام زدن. پس همون بهتر که عکسای زندگیمو اینجا ضمیمه کنم.
ب.ن: به خانم ویرگول: ویرگول تو کجا رفتی من نبودم؟ اگه هنوز منو می خونی یه خبری از خودت بهم بده لطفا.
یه شیر داغ با چند تا تیکه شکلات تلخ، نون و پنیر و گردو. یه خواب کامل تا ساعت 11 صبح، یه دختر سرحال با موهای گیس کرده و رژلب قرمز و خط چشم مشکی، حاضر و آماده. پیش به سوی پذیرش گرفتن برای مقاله.
همین چهار تا شوید مو رو که از وقتی یاد گرفتم آرزو کنم و آرزو کردم موهام به کمرم برسه، انقدر اینور و اونور می کنم و انقدر می بافم و باز می کنم، انقدر بالای سرم جمع می کنم و دو دقیقه بعد می ریزم دورم، انقدر افشون می کنم و تاب می دم تا بالاخره بریزه و آرزو به گور بمونم! :|
پ.ن: اه خب ولش کن بذار خودش به طور طبیعی رشدش رو بکنه.
پ.ن: فاز؟ فازم چیه؟
موقعی که فقط یه پارگراف مونده بود تا پایان نامم کامل تموم بشه، تاچپد لپ تاپ از کار افتاد و منم برای اینکه به کارش بندازم تصمیم گرفتم یه دور سیستم رو خاموش کنم بعد روشنش کنم. این کار رو کردم و دیگه ویندوز بالا نیومد. اصلا شوک بودم که اگه پایان نامم از بین بره چی؟؟ حالا تو اون هیر و ویر داشتم آبغوره می گرفتم و گریه می کردم که چه خاکی باید به سر بریزم، مامانم داشت تلفنی با خالم حرف می زد و قضیه رو براش توضیح می داد (بعد از هر اتفاق خوب و بدی مامانم اولین کاری که می کنه مخابره کردن اتفاقات به خاله جانمه) بعد یه دفعه گفت ندا ببین خالت چی میگی؟ یه راه پیدا کرده. با گریه و بی حوصله می گم چی؟ گفت میگه: ctrl و z رو بزن درست میشه! یعنی تو اون وضعیت مونده بودم بخندم یا به گریه کردن ادامه بدم!
اوهوم اوهوم (جان؟ هیچی. خاک گرفته بود اینجا رو، یه دکمه زدم خاک بلند شد سرفه ام گرفت )
خب حرف و کار بسیاره که هر چی تلاش می کردم وقت بیارم برای اینجا ناز می کرد نمیومد!! دیدم خیلی ضایع ست گفتم بیام یه اظهار وجودی بکنم. از شما چه پنهون اومدم پسورد اینجا رو بزنم یه دور آیه الکرسی خوندم که یه وقت خدای نکرده یادم نرفته باشه!
فعلا در همین حد بیشتر حرفم نمیاد!
تو.نوشت: امروز به وقت 18:48 روز خوبی بود. یک شماره غریبه + یک صدای آشنای به فکر